میدونست حالا به ته خط رسیده و منتظر بود پسرک چیزی بگه..
این همه جنگیده بود تا فرار کنه یا چوی رو با خودش متحد، ولی حالا به نظر شکست خورده میومد..
رن نگاه خیرهش رو ثابت نگه داشت ولی تو این وضعیت، خودش رو بابت روزی که تو روی پدرش ایستاد و فریاد زد که با هانیول رابطه داره و میخواد باهاش ادامه بده، لعنت کرد..
با یاداوریِ روزها و شبهایی که توسط همین مرد زخم زبون میشنید و با وجود اینکه تو نگاهِ بیرحمش هیچ احساسی رو نمیدید ولی بازم این خودش بود که چشم روی حقیقت بسته و خودش رو معشوق و عاشق میدونست؛ بیشتر لعنت کرد..
وقتی که فهمید هانیول زن و بچه داره..
وقتی که فهمید پشتش رو موقع توضیح به پدرش خالی کرده..
وقتی که فهمید هانیول فقط برای نزدیک شدن به پدرش ازش استفاده میکرده..
وقتی که فهمید همهی رابطهای که داشتن فقط بازیچه بوده..
وقتی که دزدیده شد..
و بدتر از همه..
از مردی که یه زمان بهش احساس خالصانهای داشت، با بیرحمی مورد تجاوزش قرار گرفت و..
و چی بدتر از روحی بود که از سمت هانیول، تبدیل به مردهای روی آب شده بود؟!
" من.. من خودمو گول زدم.. با وجود اینکه_. "
بکهو حس کرد با حرفهایی که قراره از پسر لوسش بشنوه، قلبش مچاله بشه از اونجایی که صدای رن بیش از حد پشیمون و بغضآلود بود..
" با وجود اینکه میدونستم دوست داشتنت.. و.. و اهمیت دادن بهت، یه بازیه درحال باخت بوده.. ولی من.. من بازم این بازی رو ادامه دادم؟!.."
رن جملهی آخرش رو خطاب به احمق بودنِ خودش زمزمه کرد..
از خودِ احمقِ گذشتهش سوال میپرسید و میخواست خودشو محکوم کنه..
احمق بود که به مردی مثل هانیول دل بسته بود و حالا کجا ایستاده بود؟!
جایی که هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد..
جایی که همهش با یه رابطهی اشتباه و یا یه انتخاب و لجبازیه لعنتی شروع شده بود..
یه انتخاب اشتباه و دلبستن به آدمی که هیچوقت نتونسته بود بهش این اطمینان رو بده که از احساسات پاک و بچگانش استفاده نمیکنه..
" تو.. هیچوقت نفهمیدی!.. تو دقیقا.. همون گنجی بودی که.. همیشه.. فاک یو رن!.. تو همون گنجی بودی که همیشه بهت میگفتم.. اینکه یه روز به کارم میای و.. تو.. تو یه احمقه احساساتی بودی.. یه بچهی احساساتی که حالیت نبود دارم ازت استفاده میکنم و کسی که اینجا باخته، فقط خودتی نه من!.."
با حرفهایی که هانیول با ته موندههای انرژیش فریاد زد، بکهو نتونست تحمل کنه، چرا که رنی که توی بغلش کشیده شده بود؛ به شدت میلرزید و حالش مساعد نبود..
با یه حرکت سریع، یکی از پاهاش رو بالا آورد و جوری محکم به زیر چونه و فک هانیول کوبید که سر مرد بزرگتر به عقب چرخید و صدای خورد شدن چونهش ، با صدای فریاد بلندش گوش همه رو آزار داد..
حالا فقط صدای فریادهای وحشتناک و دردمند هانیول بود که همراه با خونِ دهانش و دندونهایی که ریخته شده بودن، بیرون میریخت و صحنهی منزجر کنندهای رو به وجود آورده بود..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
