از اینکه وسط همهی این ماجرا ها، به این فکر میکرد که چطور همین حالا لبهای کبود مردش رو بین لبهاش بگیره و از حرص و بغض، بازوی تیر خوردهش رو فشار بده..
داشت عقلش رو از دست میداد و میدونست..
نامجون هم دلش میخواست وسط همین توالتی که نشسته بودن تا بازوی تیر خوردهش رو کمی سر و سامون بدن و دستها و صورتی که از مالیده شدن خون بازوش، کثیف شده بود بشورن، لبهای آفرودیتش رو ببوسه..
مرد بزرگتر خیره به لبهای درشتی که نزدیکش بودن و مرد پرستیدنیای که مقابل جسمش زانو زده بود، کمی به جلو اومد و سرش رو کج کرد..
لازم به بوسیدنِ خشونت آمیز نبود..
فقط وقتی جین بین پاهای باز شدهی نامجون فرو رفت و متقابلا جلو اومد و لبهاشون رو روی هم گذاشت، نفس لرزونی کشید و چشمهاش رو بست..
لبهای هردوشن خشک و زبر بودن..
تیزیِ پوست لبهاشون رو میتونستن رو هم حس کنن ولی هیچکس جرعت نمیکرد اول لبهاش رو تکون بده و گوشتهای قلوهایِ مدنظرش رو بمکه..
" دقیقا میخواستم دردی رو بهت بدم که یک هزارم چیزی نیست که روحم داره تحمل میکنه.."
زمزمهی جین بین لبهاشون طنین انداخت و قبل اینکه به چیز دیگهای فکر کنه؛ خودش بود که لبهاش رو تکون داد و لب پایینِ مرد بزرگتر رو آهسته مکید..
نفسهای لرزون و تپش قلبهایی که اینبار بی دلیل میکوبیدن، با چشیدنِ یاقوتهای همدیگه ترکیب شده و لذت رو توی سلولهاشون سرازیر میکردن..
مهم نبود کجای زندگیشون ایستادن و اون بیرون چقدر هرج و مرجه..
مهم نبود، اگه ماموریت همچنان ادامه داشت و باید ردی از رن میگرفتن..
رنی که متوجه شدن هانیول اون رو از قصد از عمارت بیرون و به جای دیگهای برده..
لبهای نامجون طعم گس خون میداد و جین میدونست، این خونی بود که مرد برای حفاظت و پوشش ازش، پس داده بود..
جین میتونست ارزشهایی که نامجون به تازگی بهش میداد رو درک کنه و همین باعث میشد با بیطاقتی زبونش رو وارد حفرهی دهان مرد بکنه و کاری کنه نامجون هم با حس لذت بخشی، زبونش رو گیر بندازه و محکم میک بزنه..
دستهایی که بالا اومدن و موهای چرب نامجون رو چنگ و به خودش فشردن هم باعث شد نفس خیلی کوتاهی بگیرن..
نه..
اونها تازه به این بوسه دلبسته بودن و نامجون همون طور که با دست سالمش، باسنِ گرد و خوشفرم دلبرکش رو روی پاهاش نشونده بود، زبونش رو روی ردیف دندونهاش کشید و در آخر هر دو لبِ تندیس مقابلش رو جوری گزید که صدای ناله معترض جین بلند شد..
انگار همین ناله کافی بود که هر دو ناگهان به خودشون بیان و همزمان بوسه رو نگه دارن..
هنوز لبهای داغ و نفسهای تندشون از هم جدا نشده بود که صدای تیزِ گریهی نوزادی از بیرون توالت، باعث شد هر دو مرد کمی فاصله بگیرن و درحالی که بزاقشون ترکیب شده و بین لبهاشون کش اومده بود، با چشمهای گرد شده از تعجب به هم خیره بشن و به این فکر کنن، وجود یه نوزاد اونم توی همچین موقعیتی، چه معنیای میداد!؟
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
