" سوکجین.. اون.. اون باهات چیکار کرده؟!.. مگه چی گفته بود؟.."

جیمین با بغضی که بخاطر ترس از خشم پدرش بود، زمزمه کرد..
نمیدونست شاید اون بغض بیشتر بخاطر این طور دیدن کریسی بود که همیشه تو اوج بدبختی و کثافت، محکم بود و استایل جذابش هیچوقت تا به این حد نامرتب نبودن..
ولی حالا فقط یه خرابه‌ای رو میدید که به هر چیزی برای دوباره برگشتن یه نفر چنگ مینداخت..

این صحنه‌ی آشفتگی یک مرد با سر و وضع نابسامان و مضطرب، مارو برمیگردونه به عقب..
جایی که دقیقا چند ماه پیش، نامجون احساسش کرده بود..
قلبی که از دست داده بود و جینی که دورش زده بود..
نامجونی که همین شکل نابسامان بود و رفتارش انقدر بد و زننده شده بود که هیچکس درکش نمیکرد..
چی شده بود؟!..
همون اتفاق و موقعیت روحی و روانی، دقیقا داشت به سر کریس وو میومد..

" کریس.. تو.. تو عاشقشی.. ببین.. این اصلا با عقل جور در نمیاد که با این سرعت بخوای رو برگردونی و از جین زده بشی.. مگه.. مگه کسی که یه نفر رو دوست داره براش صبر نمیکنه؟.. تلاش نمیکنه؟.. تو.. تو میخوای با متحد شدن با هانیول؛ جین رو زمین بزنی؟.. ولی محض رضای خدا.. فقط یه روز از زمانی که جین باهات بد تا کرد و به گولو برنگشت، میگذره!.. اینقدر زود.. سرد شدی؟.."

وجب به وجب حرفهای جیمین حق بودن رو فریاد میکشید..
خود کریس هم متوجهش شده بود..
چیکار داشت میکرد؟!
این طور به خودش تلقین میکرد که پسرک چشم نقره ای تو وجودش ریشه دونده؟!
اینکارش چه فرقی با کسی که خیانت میکنه، میکرد؟!

" فقط تنهام بذار.."

جیمین دلشکسته بود..
از کریسی که هیچوقت چیزی به سمتش پرتاپ نکرده بود و حالا با نیم نگاهی به اوضاعش که با بیحالی خودش رو روی صندلی متحرکتش پشت میز، انداخت و از کلافگی نالید که براش کاملا روشن شد..
کریس ووی معروف درگیر عشقی شده بود که معشوقش بیش از حد بیرحم و دور از دسترس به نظر میرسید..

وقتی جیمین با نگرانی و مِن مِن کردن از اتاق خارج و مرد تنها شد، سرش رو روی میز گذاشت و نفسی کشید..
با وجود حرفهای جیمین، نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه و ذهنش پر از شک و تردید بود..

نمیخواست کسی متوجه‌ی حال پریشونش بشه و دلسوزی کنه..
کافی بود هرچقد خود خوری کرده بود و آرامش رو از خودش گرفته بود..
این تجربه‌ی سخت باید مهر داغی روی پیشونیش میشد تا دیگه هوس نکنه به غریبه‌های چشم رنگی اجازه‌ی ورود به قلب و روحش رو بده..
یکبار برای همیشه کارش رو تموم میکرد و دوباره از نو سرپا میشد..
برای گریه کردن یا عزاداری برای قلب شکسته‌ش، خیلی دیر بود..
سنی ازش گذشته بود و انگار متوجه نبود چه مسئولیت‌های مهم تری به دوشش واگذاشته شده..
هنوز یک روز هم از خورد شدنش نگذشته بود که موقعیت و شرایط جوری براش رقم میخورد که خودش رو توی همین مدت خیلی کوتاه سرپا کنه..
این اولین شکستش نبود..
میتونست از پسش بربیاد..
فقط باید به کریس وویی که در آستانه‌ی 40 سالگی به سر میبرد، میفهموند گذشتن و ساده رد شدن یعنی چی..
باید به خودش میفهموند، تموم کردن این اوضاع پیچیده و سر در گم یعنی چی..
سوکجین دست نیافتنی بود و کریس اینو میدونست هرچقدرم دنبالش بدوئه، ابدا بهش نمیرسه..
پس باید میرفت..
خودش باید این عذاب رو تمومش میکرد..

سرش رو برداشت و لپتاپی که چند متر دورتر ازش روی میز بود رو سمت خودش کشید..
به ایمیلی که قبلا توی باکس ایمیلش داشت خیره شد..
اون اسم آشنا..
باید یکبار برای همیشه، همه چیز رو رد میکرد و از تک‌تک‌شون به سادگی عبور میکرد..
دستش روی موس و روی ایمیل مورد نظرش کلیک کرد..

" یکبار برای همیشه.. بذار بتونم فراموشت کنم سیلور دویل.."

🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗🔗

* عروسک‌های لولیتا : دخترای کم سن و سالی هستن (کودکان) که دزدیده و به دارک وب فروخته میشن، دست و پاهاشون قطع و حنجره‌شون رو هم جراحی میکنن که نتونن حرف بزنن تا مشتری‌های دارک وب بتونن ازشون به عنوان ابزار جنسی استفاده کنن..

آنچه پارت بعد خواهید خواند :

چرا باید مرد پشت خط، برای گنگی که چندان باهاش دل صافی نداشت، همچین کاری رو بکنه؟!
" این رو به عنوان آخرین همکاریمون قبول کن کیم نامجون.."

مرد بادیگارد، از تصمیمی که گرفته بود ، آگاه بود و تنها برای رن اینکار رو میکرد :
" من میخوام استفا بدم.."
" خوبه.. اول که جین با دور زدنم از بودن کنارم جیم زد.. دوم جیمین بخاطر متحد شدنم با هانیول .. حالا هم تو.."

هانیول پوزخندی به مردمک‌های لرزون از بغض و اشکِ معصومانه‌ی نوزادِ یک روزه زد :
" مطمئنا این سفید برفی رو بخاطر زال بودنش رو هوا میزنن!.."

کاور این پارت رو یکی از ریدرا زده که دستش درد نکنه..
ممنون بیب فوق‌العادس❤️✨
.

⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕

ووت و کامنت نشه فراموش بوس پس کله هاتوننن😍💜

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now