" ولی_"
" نمیفهمم چرا تردید دارین؟!.. فکر میکردم جون پسرتون بیشتر از اینها ارزش داشته باشه ولی انگار اشتباه میکردم؟.."
مذاکره تقریبا خوب پیش میرفت..
اگه چوی درمقابل درخواست کمکی که از گنگ کیم برای نجات جون رن داشت، تمام اسناد دستگیری و مجازات تهایل رو از بین میبرد..
و همچنین اون بخش از ماجرا که تهایل هنوز تحت تعقیب بود و دولت فکر میکرد مُرده!
" اشتباه شما اینجاست که فکر میکنید من زیر هر دستوری میرم_"
" اینکه کی داره اشتباه میکنه فقط شما هستین که با حرفهای بیخود، وقت رو تلف میکنید!.. اینکه الان رن کجاست و هانیول داره باهاش چیکار میکنه، زیاد دور از انتظار نیست!.. باید تا قبل اینکه دیر بشه متحد بشیم و یه قراردادنامه بنویسیم تا هر دو گروه به مفادش برسن و بعد میتونیم دربارهی اینکه هانیول پسرتون رو کجا قایم کرده و دقیقا چی میخواد، بحث کنیم..هوم؟.."
نامجون با صدای رسا و جدیش، جوری کلمات رو منطقی کنار هم چید و جواب داد که دیگه جای تردیدی باقی نمیذاشت..
چوی توی دولت بود..
یکی از رئسای مهم توی تیم دولت و مطبوعات..
یه فرد پر نفوذ و پست پردهی سیاسی، که خیلی سال بود به همین واسطه دست به خلاف زده بود..
بودن با چوی، یعنی سراسر سود و نامجون کسی نبود که بذاره به همین راحتی از چنگش در بره..
این وسط، سوکجین با چشمهای تقریبا گرد شده و متعجب نگاهش بین چوی و نامجون درحال گردش بود!
از تصوراتی که داشت، دستش رو به میز گرفت و چنگ زد..
توی حرفهای پسرعموش چی شنیده بود؟!
رن؟!
چوی مینگی..
تک پسر خاندان چوی، همون رِنِ دماغو و لوسی بود که توی گولو و کلاب، همیشه پاپیچش میشد؟!
همونی که خیلی وقت بود ازش خبر نداشت و حالا...
باید فکر میکرد این یه تشابه اسمیه یا واقعا رن همون سیریشیِ که باهاش میخواست دوست بشه و توی تکتک ماموریتهای کلاب رئیس وو، پا پیچش میشد؟!
" نامجون.."
صدای ضعیف پسرکی که کنارش نشسته بود؛ به گوشش رسید و انقدر به این صدا و لحن حساس بود که بلافاصله حرفش رو با چوی قطع کنه و به سمت جین برگرده..
نگاه روشن جین، به نظر حیران و نامطمئن میومد..
چی شده بود که جین برخلاف همیشه، موضع دفاعی و گستاخ چهرهش رو فراموش و به رنگ نگرانی تغییر داده بود؟!
نامجون سمتش خم شد و گوشش رو نزدیک برد..
اهمیتی نمیداد وسط جمع تقریبا 15 نفری که همه با تعجب بهشون خیره بودن، در گوشی حرف بزنن..
جین درخواستی ازش داشت و باید همین حالا، بهش گوش میداد..
" چوی مینگی.. همون پسریِ که من میشناسم؟.. رن؟.."
لبهای حجیم و گرم دلبر، که گاهی با حرف زدنش به گوشش برخورد میکرد، هوش از سرش میپروند..
نمیخواست وسط یه مذاکرهی مهم، به شهوتش ببازه و افکار کثیفش شروع به پردازش کنه پس سعی کرد روی چیزی که ازش پرسیده شده بود تمرکز کنه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
