" ن_نه..می..می_میرم.."

رن التماس میکرد و حس میکرد انقدر گریه کرده و از دهانش بد استفاده شده که توی کثافت غرقه..
صداش گرفته بود ، جوری که نمیتونست راحت حرفی بزنه..

" قربان موبایلتون.."

هانیول میخواست دوباره با دیک شق کرده سمت پسرک برگرده که یکی از افرادش گوشی به دست سمتش اومد..
چشم غره‌ی سنگینی به پسرک کثیف روبه‌روش زد و چشم ازش گرفت..

" جون بکَن!.."

" قر..قربان.. یکی از زنهای اینجا باردار بوده و بخاطر وضعیت انبار و سن کم اون دختر موقع وضع حمل مرده.."

" این چه کوفتیه!.. چطور باردار بوده و ما نمیدونستیم؟!.."

هانیول درحالی که با زور یه دستی، دیکش رو به داخل شلوار برمیگردوند و زیپش رو بالا میکشید فریاد زد!
معلوم نبود توی برده‌هایی که به تقریبا 15 نفر میرسیدن و زیرزمین همین عمارت زندانی شده بودن تا به فروش برسن، چه خبر بوده!

" میگن که از تجاوزاتیه که بهش کردن.. فقط بچه زنده‌ست.. دستور چیه؟!.."

هانیول بی توجه به رنی که از شدت ترس و تجاوزی که بهش شده بود میلرزید، انباری رو ترک و علامت داد تا در رو دوباره قفل کنن و حواسشون باشه..
شق درد امونش نمیداد و حوصله‌ش رو برده بود..
فحش رکیکی زیر لب داد و از پله‌های کثیف و قدیمی انباری بالا اومد تا از قسمت دیگه‌ی عمارت وارد زیرزمین بشه..

" جنازه‌ی زنه رو ببرین یه جا خاک کنین کسی نفهمه.. بچه رو هم.. آه گاد!.. فعلا بذار ببینم چیکار میتونم بکنمش.."

هانیول حالا آرومتر شده بود و درحالی که با کلافگی موهاش رو میکشید، ارتباط رو با رئیس بادیگاردهاش قطع کرد..
باورش نمیشد یه نفر از برده‌هارو از دست داده بود..
بابت هر کدوم از اون لعنت شده‌ها کلی پول میگرفت و سود میکرد..
دقیقا همون عاملی که باعث شده بود گنگ‌های متحد بهش پشت کنن همین بود!
اینکه یواشکی بدون اینکه گنگ‌های متحد بدونن، قاچاق انسان انجام میداد..
قضیه همون قضیه‌ی لعنت شده‌ی عروسکهای جنسی لولیتا* بود و هانیول بدون اینکه اهمیت بده جه بلایی سر آدم‌ها و بخصوص دختر بچه‌ها میاد، اونهارو برای سایت دارک وب میفروخت و دقیقا همین عاملی بود که گروه کیم ازش نفرت خاصی پیدا کرد..
دقیقا همون عاملی که باعث شد نامجون و سوکجین هوس کنن هانیول رو بخاطر همچین کاری سلاخی کنن..
کثافتکاری گنگ‌های متحد، با فروش کودک‌ها و تبدیلشون به عروسکهای لولیتا، به کلی فرق میکرد..
هرچیزی که بود، گنگ‌های متحد سمت این یکی از جنایت ها نمیرفتن چون میدونستن مجازاتش سنگین تر از خرید و فروش مخدر و اسلحه‌ و حتی قتله!

______

" این وسط چی گیر ما میاد؟!.."

نامجون حوصله نداشت..
سردرد داشت و دلش نمیخواست از قرص‌هاش مصرف کنه..
این بی‌حوصلگی روی خُلق و خوش هم تاثیر گذاشته بود..
انقدری که توی مذاکرات با مستر چوی، اهمیتی به موقعیتش نده و هر از چندگاهی شقیقه‌ی دردناکش رو با دو انگشت اشاره و وسطش فشار بده..
چشمهای مشکوک الهه‌ی زیبا، یه لحظه هم از روش کنار نمیرفت و انگار اون هم متوجه شده بود که مرد تو وضعیت خوبی نیست..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now