با باز شدن در بزرگ سالن رقص، بلافاصله از فکر پرید و انگشت‌هاش از روی کلاویه‌ها به روی کاغذ و پاکت، پریدن و توی جیبش مچاله‌ش کردن!
نه!
نمیخواست هیچکس متوجه‌ی احساسات دوست مو صورتیش روی برگه بشه..
با خوندن آخرای نامه، که جیمین ابراز دل شکستی و دلخوری کرده بود، برای یکبار هم که شده بود احساس کرد از خودش بدش میاد..
برای اولین بار اعتراف میکرد، بی‌معرفت بوده که اون شب توی مهمونی هیچ خبری از شوگا و جیمین نگرفته..
متاسف بود از خودش، بابت اینکه حواسش به دوستاش نبوده و سراغی ازشون توی مهمونی نگرفته..
قضیه‌ی کریس فرق میکرد!
نمیخواست امیدواری بیخودی به مرد بده و باهاش برگرده..
تازه هویت اصلیش رو پیدا کرده بود و نمیخواست پشت پا بزنه و روان مریض پسرعموش رو تحریک کنه!

" تنهایی.."

نامجون بهش نزدیک میشد و طول سالن رقص و سرامیک‌های براقش رو طی میکرد..
خیلی وقت بود یواشکی از لای در بزرگی که بلندیش تا سقف کشیده شده بود، دلبرش رو دید میزد..
از همون لحظه‌ای که با قدم‌های بلند از کنار در سالن عبور میکرد تا به سیستم‌های پیشرفته‌ی اتاق کارش برسه و ایمیلی که از مستر چوی اومده رو
جواب بده، نوای ناهماهنگ و عجیبی که مشخص بود با پیانو نواخته میشه، به گوشش رسید‌‌..
وقتی آهسته در رو باز و پسرک رو تنها مشغول خوندن کاغذی دیده بود، تمام کارهای مهمش رو به درک فرستاده بود تا فقط بتونه از همین فاصله‌ی دور، نگاهش کنه..
میدونست دلبرکش مهارت نواختن کلاویه‌های پیانو رو نداره و نمیخواست به روش بیاره‌‌..
انگشتانی که حالا با لاک مشکی رنگ طراحی شده بود، کی وقت کرده بودن انقدر تحسین برانگیز به نظر بیان، طوری که نامجون دلش نمیخواست باور کنه سوکجین، نمیتونه بنوازه چون انگار اون انگشتها برای همین کار خلق شده بودن..
حیف بود انگشتانی که به ساز نواختن برقص ولی نتونن آوای دلنشینی خلق کنن..

" تو بلدی بنوازی.‌‌. یادمه‌.. گیتارم میزدی.. "

جین زمزمه کرد و انگشت اشاره و کوچیکش، همزمان دو کلاویه مختلف رو فشردن..
نامجون نمیخواست بپرسه، توی اون برگه‌ای که داشت میخوند چی بوده‌ و یا از طرف چه کسی بهش رسیده..
تازه سر ظهر بود و باید برای صرف ناهار به تالار غذاخوری میرفتن..
هنوز افرادی داخل عمارت می‌پلکیدن و این نامجون رو عصبی میکرد..
میخواست توی همچین عمارتی، فقط خودش و الهه‌ی سرکشش باشن نه هیچ بشر دیگه‌ای..
هرچند چوی خبر داده بود که خودش شخصا داره به سئول میاد و معلوم نبود چند نفر همراه خودش میاره تا توی همین عمارت موندگار بشن و خلوتش رو به هم بریزن!

" آره‌.. بلدم.. "

خیره به طراحی‌های ناخن‌های کشیده‌ی پسرک زمزمه کرد و وقتی جین سمتش چرخید، بلافاصله سرش رو چرخوند و نگاهش رو به پرده‌های مشکی و بلند سالن داد..
اون پسر، تحت تاثیر قرارش میداد..
همون طوری که بابت ول کردنش توی وان، از دیشب احساس بدی داشت و به وظایفش به عنوان یه دام خوب عمل نکرده بود..
باید یه طوری به اتاق میکشیدش تا بتونه روی تک‌تک زخم‌هایی که دیشب بهش داده، مرهم بذاره و اگه خوش‌شانس باشه، لمسش کنه..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now