" من و افراد گنگم..و هر غلط و اشتباهی که توش رخ میده، فقط و فقط به خودِ رئیس وو، یعنی من، ربط داره نه هیچ کفتار پیر دیگه‌ای!.."

کریس با اعتماد به نفس و لحنی که سعی در پنهون کردن خشمش رو داشت، سمت مرد برگشت تا جوابش رو بده..
چشمهای سرخش، تو نگاه چوی، نشون از بیخوابی و شاید هم بحرانی بودن اوضاع روحی و جسمیش بود..
هیچکس نمیفهمید، دوباره چه بلایی سر افکار و روان رئیس وو اومده..
مردی که حالا بخاطر عجله‌ای که توی فرودگاه به خودش داده بود، عینکش رو توی جیب پالتوی بلندش که توی ماشین گذاشته بودتش، جا گذاشته بود..
قسمتی از موهای سرکش و بلندش از کش بیرون زده و توی صورت سفیدش ریخته بود..

" بادیگارد من بخاطر پسر تو آسیب دیده و بیهوش شده!.. بخاطر پسرِ لجبازت که یکم حرف شنوی ازت نداره تا نزدیک منو افرادم نشه، روی تخت بیمارستان افتاده و کی این وسط مقصره؟!.."

" من پسرم رو بخاطر دنبال کردن بادیگاردت و گروهِ فاکیت، تهدید کردم و تا جایی که اختیارش رو داشتم از نزدیک شدنش به کانگ بکهو، محدودش کردم ولی__"

بکهو دست‌هاش رو مشت کرد و سرش رو بالا آورد تا از پسرک اشرافی و نازک نارنجیش که حالا معلوم نبود هانیول کجا مخفیش کرده و ازش چی میخواد، دفاع کنه!
بی‌توجه به اون دونفری که با صدای بلند و زبان چینی غلیظی، تند تند به هم می‌پریدن و هر لحظه بیشتر به سمت هم قدم برمیداشتن..

" ولی الان بجای این حرفهای مسخره باید دنبال جایی باشیم که هانیول، رن رو گروگان گرفته!.. محض رضای خدا!.. منه بیکفایت و بی‌مصرف به اندازه کافی بخاطر اینکه نتونستم از کسی که دوستش دارم محافظت کنم، دارم از درون نابود میشم و الان تنها چیزی که بهش نیازی نیست، دعوا و بحث‌های مزخرف و بی سر و ته شماهاست!.."

بکهو با صدای تقریبا بلندی، بحث بین دو مرد رو خاتمه داد!
کریس و چوی، هر دو نگاه خصمانه‌ای به هم انداختن و همزمان نگاه از هم‌ گرفتن..
چوی به حرف بکهو فکر میکرد..
اینکه خیلی واضح اعتراف کرده بود به پسرکش احساسی داره..
و حتی کریس هم زیرچشمی به بادیگاردش خیره شده بود!
اون دونفر کی وقت کردن انقدر به هم نزدیک بشن!
هرچند..
کریس اختیار این رو نداشت که بادیگاردش رو که یه آدم مستقل و عاقل بود، خارج از محیط کاریش بخاطر مسائل احساسی و یا رابطه‌هاش، بازخواست کنه و صادقانه این ماجرا بهش مربوط نبود..
شاید یه قسمت از وجودش بخاطر اینکه بکهو با پسر دشمنش، رابطه داره خشمگین شد ولی فعلا بحث اینها نبود..
به بکهو اعتماد داشت چون چندین سال بود که یکی از افرادش حساب میشد..

" من از گنگ کیم کمک خواستم.. تو هم به نفعته جلوی بادیگاردت رو بگیری که مزاحم من و کاری که بهش مربوط نیست، نشه!.."

چوی اعلام کرد..
مشاورش، بلافاصله وارد اتاق خصوصی بکهو شد و در گوش اربابش چیزی زمزمه کرد..
انگار وقت رفتن بود..
چوی با قدم‌های بلند هر دو نفر رو ترک کرد تا سریع‌تر به جت شخصیش برسه..
باید به سئول برمیگشت تا با گنگ کیم شخصا صحبت کنه..
فرستادن افرادش به اون عمارت، برای درخواست همچین کمک بزرگی، کافی نبود..

⭕ Silver Devil ⭕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora