" دهن هرزتو باز کن و بگو چرا تا کریس رو دیدی اون طور هُل کردی؟.. هان؟.. بگو بین تو و اون حرومزاده خبری بوده؟.. تو.. سوکجین تو قول دادی چیزی رو پنهون نکنی.. حالا نگاه کن.."
ضربهی شلاق با ضرب به زخمهای قبلی که روی رون پاش ایجاد شده بود، برخورد کرد و صدای برخوردش با پوستش انقدر دلهره آور و ترسناک بود که جین چشمهاش از درد و ترس سیاهی بره..
میترسید زیر همین شلاقها آخرش جون بده!
از مرگ میترسید..
از مرگ، به دست مجنونی که بهش درد میداد، بیشتر میترسید..
انتظار کمک از مسیحی رو داشت که نشان صلیبش، دیگه دور گردن نامجون به چشم نمیخورد..
انتظار کمک از کسی که نامجون یه زمانی ایمان قویای نسبت بهش داشت و حالا جوری ازش فاصله گرفته بود که هیچ مقدساتی جرعت نزدیک شدن به مرد دیوونه رو نداشت!
" نگاهم کن.. "
نامجون فریاد زد وقتی با خشونت موهاش رو از پشت کشید و گردن پسرک رو قوس داد تا به حرف بیاد..
" فقط کافیه بگی چی بینتون بوده که من خبر ندارم.. "
نامجون اینبار با دیدن چشمهایی که با اشک پوشیده و لبهایی که بخاطر بوسههاشون زخم و متورم شده بودن، قلبش لرزید..
برای ثانیهای، با دیدن وضعیتی که به روز دلبر زیباش آورده بود، شوکه شد!
موهای کمرش از بابت قطرات سرخ خون که به نرمی و لطافت، از پوست سفید و ملتهب جسمش سر میخوردن، سیخ شد..
* جنون این بلا رو سر جین آورده نه تو..*
صدای مبهم و ترسناکی که تابهحال نشنیده بود، افکارش رو تحت تاثیر قرار داد..
اون صدا، صدای کی بود!؟
صدایی که میخواست ، جنون و بیماری روانی مرد بزرگتر رو بهونهی گناهان و عذابی که با اختیار خودش به جین میداد، بهونه کنه؟!
نامجون تنش لرزید و برای لحظهای به حالت اصلیش برگشت..
سعی کرد افکار مریضش رو کنترل کنه و به صداهای ترسناک بها نده..
محبور شد ارومتر خواهش کنه..
" جین!.. بگو من میخوام بدونم.. "
نامجون دیوونه بود..
یه لحظه براش هیچ کوفتی اهمیت نداشت و حالا لحنش تا حدی رنگ التماس گرفته بود!
جین نمیفهمید اینهمه تضاد رفتاری از کجا میاد و کدومش رو باور کنه چون تا میومد به لحن متلمس مرد اعتماد کنه، شلاق ها امونش رو میبریدن..
" هی..هیچی.. من..من فقط یه بار.. باهاش خوابیدم.."
حرف زدن چندان سخت نبود ولی دهانش خشک شده بود و حنجرهش توان بیان کردن نداشت..
تمام تنش میسوخت و گزگز میکرد..
میدونست نامجون رو حساس کرده ولی این همه خشونت لازم نبود!
اونها زیر پله یه سکس لذت بخش و دو طرفه داشتن، حالا چرا تا از مهمونی به اتاق اومده بودن انقدر ورق برگشته بود!؟
جز این بود که نامجون یه روانیه دیوونس که بدون دلیل خاصی ، جنون داغون کردنش رو داره؟!
" تو باهاش خوابیدی.. قبل اینکه با من انجامش بدی.. آره.. توی لعنتی.. حتی مهلت ندادی دستم بهت برسه و انقدر دلت میخواست زیر اون پست فطرت بفاک بری؟.. انقدر هرزه بودی جین؟.. انقدر ازم نفرت داشتی که خودت رو به عالم و آدم بدی تا فقط به گور منو نانسی بخندی؟.. اینطور میخواستی روح نانسی رو شاد کنی؟.. اینطور میخواستی منو به دست بیاری؟.. با کون دادن به هر دیک فیسی؟.. با زیر خواب بودن میخواستی چی رو بهم ثابت کنی؟.. اینکه بقیه بخاطر هرزه بودنت تحسینت میکنن ولی نامجون نه؟!.. تو لیاقتت این بود؟!.. انقدر پست و حقیر زیر بقیه زجه بزنی تا بیشتر به حفره و پروستاتِ لعنت شدت ضربه بزنن؟.."
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
