" هر چیزی تاوان داره.. و تاوان تو.. زیبای عمارت.. تاوان تو در قبال به دست آوردن دوبارهی جایگاهت و قدرتی که خودش بهش لگد زدی، بودنت با من و زیر سلطه بودنته.. و مطمئن باش نمیذارم دوباره دورم بزنی.. اینو بهت قول میدم.."
جین زیر لب حرفی که پسرعموش دیشب بهش گفته بود رو مرور کرد..
دیشب بعد از صرف شام مجلل مهمانی، سیگار مشکی رنگ رو دود کرده بود..
همونی که نامجون پیشکش کرده و جین میدونست با همون نخهای کوفتی کنترلش میکنه..
تمام اتفاقات زیر پلههای مرمری رو به خاطر داشت..
تمام ضربههایی که به حفرهی باز شده و کش اومدهش وارد میشد..
تمام نفسهایی که از درد و لذت مخلوط شده و حتی بوی عطری که بخاطر فضای هات و گرمی که بدنهاشون به وجود آورده بودن و بیشتر از پوست نامجون ساطع میشد، رو بخاطر داشت..
تمام زمزمههای تحقیر کننده و کثیفش که توی گوشش از پشت غریده بود و بالاخره...
بالاخره پسرعموی سرتق و لجبازش با بیرحمی ترتیب حفرهی هرزهش رو داده بود و هزاران بار بخاطر تن فروشیش، بهش تشر زده بود..
این تحقیر و تشرها ادامه داشت..
وقتی بعد از دیدن رئیس وو جایی بین پلهها ، دویده و خودش رو گم و گور کرده بود تا فقط از دست نگاه متعجبی که روی گردن قلاده بستهش میخ شده بود، فرار کنه..
پاهاش به رد روم نرسیده بود که دوباره دستهاش به بالای سرش توسط بانداژ سرخ رنگی بسته و پاهایی که از شدت ضعف کاک رینگ دور دیکش میلرزید، از زمین چندسانت فاصله گرفت..
یادش نمیومد چقدر از اون شب گذشت تا نامجون تمام تنش رو با شلاق چرم مشکی رنگی کبود و زخمی کرده بود و درآخر هم وقتی کاک رینگ رو باز کرد که دیک بیچاره و تقرییا کبود شدش، بدون ذره ای لمس به کام رسید و منقطع کامش رو روی زمین کثیفِ رد روم ریخت..
بازم کسی صدای جیغ و فریاد هاش رو نمیشنید..
اینبار بیشتر از هر زمان دیگه ای درد رو حس کرده بود چون با هر ضربهی شلاق، سلولهایی که توی خلسهی مخدر خواب بودن، میپریدن و روشن میشدن..
کامل های نبود و همین موجب میشد، درد رو بیشتر حس کنه و عذاب بکشه..
" چیه؟.. وقتی روی دیک غریبهها سواری میگرفتی و به من و تمام گذشتهها میخندیدی، به این اندازه لذت نداشت؟..چرا؟.. چرا داری اشک میریزی وقتی میدونی من تمام سعیم رو میکنم تا بهت درد ندم؟.."
مهم نبود نامجون با چهرهی متعجب ولی خشمگینش چی میگه..
دوباره اون روی لعنت شدهی مرد خودش رو نشون داده بود..
جین تصور نمیکرد چرا وقتهایی که فکر میکرد تا حدی از شر سخت گیریهای پسرعموش خلاص شده، دوباره ورق برمیگرده و انگار شدتش از قبل بیشتر هم میشه!
هیچچیز با نامجون درست پیش نمیرفت و جین، روز به روز به داشتن تعادل روانی نامجون، بیشتر شک میکرد..
حتی دستهایی که بهش درد میدادن رو باور نمیکرد..
زیبای عمارت همون طوری که میخواست، دوباره مقابل چشمهاش از سقف آویزون و دوباره نورهای سرخ رنگ روی تن زخمی و خونالودش رد مینداخت..
سرخی هالوژنها خطای دید ایجاد میکرد و خونی که از هر زخم شلاقها بیرون میزد، چندان زیر نور سرخ مشخص نمیشد و همین دلیلی بود که با حرص بیشتری زنجیر قلاده رو اینبار به دور مچ دستها و پاهای دلبرش ببنده و تا مرز کبودی، محکم به هم گرهش بزنه..
چشمهای نگران و متعجب کریس وو، یک لحظه هم از فکر نامجون بیرون نمیومد..
نمیدونست چرا انقدر عصبی شده ولی کاملا میدونست یه ربطی به نگرانی و آشوبناک بودن نگاه کریس داره..
چرا..
چرا باید با اون حالت، الههی شیطانیش رو دنبال میکرد که انگار یه عاشق دلخستهس؟!
چرا..
چرا کریس، باید جوری بعد فرار جین از روی پلهها، به نردههای سنگی چنگ بزنه و شوکه بشه که نامجون از اون فاصله بخواد با نگاهش سرش رو متلاشی کنه؟
چرا جوری رفتار کرده بودن که انگار قبلا خبرایی بینشون بوده و جین تاحالا دربارهش یه کلمه هم نگفته بوده؟!
نامجون داشت از شدت حسادت خودش به دلبرش درد میداد و کاملا منطقش رو به درک فرستاده بود..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
