"چیکارش... چیکارش کردین؟!.. چی از جونمون میخواین آشغالای حرومی؟.. بهش دست نزن!!.. گفتم بهش دست نزن!!.. بکهو؟..بک؟.."
صدای جیغ و فریادهای پسرک با ضربهای که با لگد به زیر دستِ سست شدهش خورد و هفت تیر از بین انگشتاش بیرون و چند متر جلوتر افتاد، برید!
" همراه ما میای خوشگله.. ارباب لی هانیول دستور داده.."
رن قبل اینکه به سمت هفتتیرش شیرجه بزنه، از پشت بین بازوهای دو نفر گیر افتاد و نفسش از بابت دستهایی که انقدر محکم بهش چنگ زده بودن و میکشیدنش، گرفت!
هانیول پست فطرت دوباره چی از جونش میخواست؟!
" پدرم... دنبالم میگرده و آتیشتون میزنه!.. دستتو بکش!.. با دوست پسرم چیکار کردین لاشیهای احمق!.. گفتم ولم کن!..عاح_"
با ضربهای که مستقیم رو شکمش فرود اومد، نفسش گرفت و نالهای کرد..
افراد اون رو از کنار جسم پخش شدهی بادیگاردی که بازم باخته بود، دور کردن و اهمیتی به سر و صداهای پسرک ندادن..
بکهو بیهوش افتاده بود و خدا میدونست اگه چشم باز میکرد و رن رو نمیدید، خودش رو چقدر بابت باختن تو این مبارزه سرزنش میکنه..
این اولین باختش توی مسئولیتهاش نبود..
اون یکبار دیگه هم همین طور اشتباه کرده بود که سیلور دویل معروف ربوده شده بود و بکهو هنوز از اون اتفاق احساس پشیمونی و شرمندگی میکرد که این یکی هم دو مرتبه اتفاق افتاده بود..
تمام شغلی که داشت، با همچین گافهایی که داده بود، زیر سوال میرفت!
_____
" پدرتون تو اتاقش منتظرتونن.."
صدای یکی از خدمتکارها، بین قطراتی که توی آب راکد وان میریخت، روی تفکراتش خط انداخت..
وان مشکی رنگ، حالا پذیرای جسم خسته و پانسمانهایی که باز شده بودن تا زخمها هوا و آبی بهشون بخوره، بود..
زخمهای شب برفی، حالا درمان شده بودن..
کبودیهای قدیمی روبه زردی میرفتن..
ولی کبودیها و زخمهای جدید، جاشون رو گرفته بودن..
شاید حتی بدتر و عذاب آور تر از روز برفی، اتفاق دیشب توی رد روم بود..
جرعت نکرده بود به رد شلاقهای جدید روی کمر و کتفش به کمک آینه، نگاهی کنه..
میتونست با نوک انگشتهای یخ کردهش که بخاطر آب وان خیس بودن، ردهای باریک بلندی که به طور نامنظم ناهمواریهایی روی کمرش به وجود آورده بودن رو لمس کنه..
میتونست سرباز شدنشون رو بخاطر برخورد آب حس کنه و پلک روی هم فشار بده تا درد امونش رو نبره..
لب گزید و اهمیتی نداد تهایل منتظرشه تا باهاش صحبت کنه..
باید طبق چیزی که نامجون بهش گوشزد کرده بود، نقش بازی کنه..
قرار بود به چیزی که وجود نداشت تظاهر کنه تا نامجون این وسط متهم شناخته نشه..
با تمام دردهایی که توی همین مدت کم بهش داده بود، قرار بود جین برخلافش رو به بقیه اعتراف کنه تا بتونه همچنان زیبای عمارت، رئیس و قدرتمند باقی بمونه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
