" ولش کنین!.. شماها کی هستین!؟.."
رن با صدای بلندی جیغ میکشید و با لگد چندبار به بازو و شکم طرف کوبید تا دست از سر بکهو بردارن..
اوضاع متشنجی شده بود و بخاطر سر و صداهای زیاد، چند نفری که همراه افراد سیاه پوش و پشت در ایستاده بودن، متوجهی درست نبودن موقعیت شده ولی کاری از دستشون برنمیومد..
مگه رن توی عمارت تنها نبود؟!
پس اون مردی که امروز غروب همراه پسر چوی توی کوچههای پایین شهر دیده بودن، اینجا چیکار میکرد؟!
" قربان اون تنها نیست!.."
" حرمزادهها مگه گزارش ندادین که عمارت خالیه و رن تنهاست؟!"
صدای عصبی اربابشون، باعث شد مردهای سیاه پوشی که دم در اتاق ایستاده بودن؛ جفت کنن!
" ولی.. ولی قربان ما..ما مطمئن بودیم که__"
" مطمئن بودین و حالا یکی همراهشه؟.. شما احمقا این همه حقوق میگیرین که آخرش به ماموریتها گند بزنید؟!.. فقط کسی که باهاشه رو تا سر حد مرگ بزنین و هرچه زودتر رن رو بیارین پیشم وگرنه خانوادههاتون باید عزاتون رو بگیرن کودنای بیمصرف!.."
بیسیم قطع شد و هر سه نفر سیاه پوش، جوری که از رئیسشون حساب میبردن وارد اتاق شدن و بکهو و رن با دیدن سه نفر دیگه، برای چند ثانیهی کوتاه به هم نگاه نگرانی کردن..
تعداد زیاد شده بود و حالا باید چطور از شر این افراد خلاص میشدن؟!
بخاطر حواسی که حالا پرت شده بود؛ ضربهی محکمی به گونهی بکهو برخورد کرد و اون رو روی زمین انداخت!
رن با قدمهای نامرتب، خودش رو به کشوی لعنت شدهی میز تحریرش رسوند و با یه حرکت بازش کرد و قبل اینکه دست یکی از اونا بهش برسه، هفت تیر کوچیک و جیبیش رو سمت فردی که نزدیکش بود گرفت!
" میکشمتون حرومیا!.."
رن زیر لب با لبهایی که بخاطر چنگ و ضربهها خونی شده بود، غرید و ماشه رو سمت کسی که بیهوا سمتش هجوم میاورد، کشید..
بکهو با صدای بلند شلیک که بخاطر فضای بستهی اتاق چندبرابر شده بود؛ قلبش ریخت و موی کسی که توی چنگش گرفته و میکشید رو ناخوداگاه ول کرد..
دست مشت شدهش آهسته پایین اومد و صورتش از خشم به نگرانی تغییر کرد!
"رن!.."
صداش زد ولی همین که برگشت و جسد یکی از افرادی که ازش خون میرفت رو جلوی پاهای برهنهی پسرکش دید، خیالش راحت شد!
صورت پسرک اصیل زاده، رنگ پریده بود و موهای نسکافهایش آشفته شده بودن..
لباسهای تنش نامرتب و چشمهاش اشکی بود..
بکهو قلبش با دیدن این وضعیتش لرزید..
همین سهل انگاری کافی بود که ضربهی محکمی به گیجگاهش بخوره وناگهان، پخش زمین بشه!
هنوز به ثانیه نکشیده بود که رن با دیدن بکهویی که چندین نفر رو همزمان زده و در آخر هم روی سرامیکهای کف اتاقش بیهوش افتاده، دستش لرزید..
شوکه شده بود و نمیدونست چه بلایی سر بکهو آوردن..
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
