_______
" ولی من باورم نمیشه!.."
رن با کلافگی نفس عمیقی کشید تا صبرش رو از دست حرفهای تکراری و نگرانیهای بیخودِ بکهو، حفظ کنه..
این بار چندمی بود که از وقتی به عمارت چوی اومده بودن، بکهو با خودش حرف میزد و انقدر بلند بودن که پسرکوچیک تر هم متوجهشون میشد!
" بک!.. نیازی به این همه نگرانی نیست!.. من اعتراف کردم و تو قبولش کردی و حالا اینکه تو رابطهای، انقدر برات جای تعجب داره؟!.."
بکهو با چیزی که از پسر کنارش که تازه 8 ساعت و خوردهای بود که باهاش وارد رابطه شده بود شنید، نرم سمتش چرخید..
هر دو روی تخت کینگ سایزی که ملحفه و لحاف پفکی کرمی رنگش روی زمین افتاده بود تا جا برای هر دو مرد باز تر بشه، دراز کشیده بودن..
خبری از خدمتکارها نبود..
خبری از مشاور فضول پدر رن نبود..
همه به دستور تک پسر خاندان چوی، مرخص شده بودن و حالا عمارت خالی از هرکسی بود..
ولی این خلوت، باعث نمیشد بکهو احساس خطر نکنه..
فکر میکرد تمام دیوارها و دکوراسیون آنتیک و مرتب اتاق، چشم شده و بهش خیره بودن تا گزارشِ ورودش به عمارت و نزدیک شدنش به رن رو، به گوش مستر چوی برسونن!
اینکه رئیس وو و ارباب چوی، با هم دشمن و رقیب بودن، هیچ ربطی به بادیگارد و پسرکی که حالا خودش رو به آرومی تو بغل بکهو نزدیک کرده بود تا در آغوش کشیده بشه، نداشت!
بکهو این رو میدونست، ولی از طرفی نمیخواست با وارد شدن به رابطه، باعث بشه که چوی پسرکش رو اذیت کنه..
میدونست رن بیش از حد حساسه..
و دلش نمیخواست اتفاقی برای احساساتِ ظریف پسرک، بیوفته..
میدونست که کریس وو به همراه جیمین و شوگا به مهمونیای توی سئول رفتن ولی چندان درجریان مناسبت مهمونی نبود..
از اونجایی که کریس ازش خواسته بود گولو بمونه و برای یکی دو شب، کلاب رو ببنده و نذاره فعلا کسی ازش استفاده کنه..
و رن هم اشاره کرده بود که پدرش به همون مهمونی رفته و ته دلش یکم نگران بود که مبادا پدرش اونجا با کریس روبهرو بشه و ماجرا پیش بیاد!
" رن.."
بکهو درحالی که پسرک رو به آغوش میکشید و درحالی که خودش سرش رو روی بالشتی که با روکش کرمی رنگی پوشیده بود میذاشت، سر رن رو روی عضلات سینهش جا داد و از همین فاصلهی کم نگاهش به مژههای کم پشت و کوتاه پسرک افتاد..
همیشه پشت پلکهای رن، ردی از حرفهای ناگفته و بغض پنهون شده بود..
انگار حرفهای ممنوعه، با گیر افتادن پشت میلههای سیاه مژههاش، زندانی شده بودن و کلیدی هم وجود نداشت تا حرفهای لعنت شده رو آزاد و کشفشون کنه..
ولی برای بکهو، اون میلههایی که به مژه تشبیه میشدن، انقدری ظریف و کم پشت بودن که از لابه لاشون ، اون حرفها بیرون بیاد و بالاخره دست از لجبازی بردارن..
" صدام کردی؟.."
رن منتظر بود تا بفهمه چی ازش پرسیده شده یا بکهو میخواد چی بپرسه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
