قدرتی که دوباره به دست آورده بود..
تا نشون بده دوباره برگشته و اینبار دیگه نیازی نبود خودش شخصا افراد رو برای اطاعت و زانو زدن، مجبور کنه بلکه یه قدرت مطلق پشتش ایستاده بود..
اون قدرت مطلق حالا با نفسهای سنگین، به سنگِ لبه‌ی پله‌ها که برای حفاظت بود، چنگ زده و نمیخواست چشم از مقابلش برداره..
قلبش تند میزد..
تو سرش افرادی جیغ میکشیدن و میرقصیدن..
ته گلوش احساس تلخی میکرد و دلش ضعف میرفت..
نمیتونست دلبرش رو انقدر گناهکار و سرکش ببینه..
نه..
افرادشون به دستور خودش، مقابل آفرودیت زانو زده بودن و نامجون قسم خورده بود تا وقتی زنده‌س، همه رو مجبور به ستایش الهه‌ی سرکشش بکنه تا فقط پسرک چشم نقره‌ای، روان پریشون و بیمارش رو تسکین بده..
سوکجینی که حالا با حالت تخسی موی یکی از افرادشون رو چنگ زده و به سمت خودش میکشید تا چهره‌ش رو ببینه، براش زیادی بود..

" اوه.. جونگهان کوچولوی من.. تو هم اینجایی؟.."

لحن صداش پر از تحقیر بود..
آره..
جین برگشته بود..
با همون لحنی که تحقیر و نفرت رو پرتاپ میکردن..
همون چشمهایی که خواستار تحسین بودن ولی حالا دیگه تحسین یک نفر، اهمیت بیشتری براش داشت..
همونی که روی دو پله ایستاده و میخش شده بود..

" یادته بار آخر چشمهای ملتمسم رو دیدی ولی هیچ اهمیتی بهم ندادی؟.. یادته وقتی همه پشتم رو خالی کردن و تو به تخمتم نبود؟.. اوه اره.. تو که اصلا از اول تخم نداشتی.. هوم؟.. تو فقط تخم بفاک دادن من رو داشتی ولی.. ولی بذار بهت بگم.. "

موهای جونگهان، همون پسری که تا قبل از فرارش از عمارت، هر شب با هم برنامه داشتن و از هم استفاده میکردن رو بیشتر چنگ زد و غرید..
چشمهای ترسیده و نگران جونگهان، باعث میشد اون پایین احساس سرخوشی داشته باشه..
نگاهی که داد میزد ببخشتش و از گذشته پشیمونه..
بدون هیچ شرمی، جین با این نگاه و رایحه‌ی قدرتی که تو سالن پیچیده بود، برامده‌تر شدن پایین تنه‌ش رو حس میکرد..

" برام دیگه هیچ اهمیتی نداره.. دیگه تو خوابتم بدن من رو نمی‌بینی.. بهت قول میدم.."

جونگهان با کشیده شدن ریشه‌ی موهاش که حالا چندین تارشون کنده شده بودن، فریادی از درد زد و خودش رو از زیر دست جین فراری داد!
چشمهای جین از مصرف مخدر سرخ شده بود و تعادل روانی نداشت..
همین حالا هم دلش میخواست به تک تک افرادی که همچنان روی زانو هاشون نشسته و سرشون خم بود، لگد بزنه!
ولی فقط با نگاهی که توش شهوت موج میزد، عقب گرد کرد..
کت نگین‌داری که باعث گرم شدنش شده بود رو از تنش بیرون کشید و به طرف بادیگارد نامجون، پرت کرد..
تو سرش پر از تفکرات و صداهای ناشناخته از گناه بود..
کنترلش کم کم از اختیارش خارج میشد..
پیراهن مشکی رنگ تو تنش لق میزد و قسمتی از گردن باریک و سفیدش که رد کمرنگی از کبودی داشت، نمایان میشد..
و نامجون حس میکرد اگه همین الان پسرک رو به جنون خودش نکشونه، عقلش میپره..
آره..
باید امشب کاملا جین رو خورد میکرد..
جوری به دست خودش داغونش میکرد که فقط خودش این حالتش رو ببینه ولی اجازه بده بقیه فقط سرکشی و قدرت دلبرش رو ببینن..
وقتش بود..
باید به دستش میاورد و براش مهم نبود اگه همین الان جلوی همین مهمون‌ها بفاکش بده..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now