" فکر میکردم بیشتر از اینها تحمل کنی.. ولی من عاشق وقتهاییم که خودت ازم درخواست کنی.."
نامجون متقابلا گردنش رو خم کرد و دور از چشم مهمونها و افرادی که نزدیک بهشون روی کاناپههای راحتی لمیده و سعی در جلب توجه دو مرد رو داشتن، در گوش جین زمزمه کرد..
نفس عمیقی که مرد بزرگتر جایی نزدیک به شاهرگ گردنش کشید، جین رو به یاد اینکه این حرکت یکی از عادتهای پسرعموش نسبت به خودش هستش، انداخت..
میتونست به واسطهی فاصلهی کم صورتهاشون، رایحهی تند اوکالیپتوس دهان پسرعموش رو استشمام کنه..
نامجونی که قبل از صرف شام، تعدادی نخ سیگار دود و چند شات شامپاین نوشیده بود، مجبور به جویدن آدامس با طعم زننده و تندی شده بود که خودشم ازش نفرت خاصی پیدا کرده بود..
مصرف سیگارش بالا رفته بود و این نه برای خودش، بلکه برای دوست چشم سبزش نگران کننده بود..
حتی دیگه تلاشی نمیکرد تا دور از چشم بقیه مشغول سیگار بشه و عملا بیماریش داشت تمام وجودش رو در خودش حل میکرد..
" من فقط میخوام به حقم برسم و تو رو هم به قولی که دادی برسونم.."
سوکجین حالش چندان روبه راه، نبود..
از لحن خمار گونه ، چشمهایی که مردمکهاش گشاد شده بودن و دستهای یخ کردهش مشخص بود نیازمنده..
نیازمند به مخدر..
و این حالتهای سکسی ، عادتهای خماری و نعشگی رو فقط نامجون ازش دیده و از حفظ بود..
ویبرهها از اول جشن همچنان دیوارههاش رو میلرزوند و چنان اون قسمتها ، حساس و ضرب دیده به نظر میرسیدن که جین احساس عذاب داشت..
از همون زمانی که همراه نایتمر، جلوی چشمهای نامجون یه شوی کوچیک با پایین اومدنش از پلههای مرمری، اجرا کرده بود تا همین حالا، ذرهای از شر ویبرهها خلاص نشده بود..
نامجون میتونست حس کنه که چرا هر چند دقیقه، سوکجینی که باهاش رو یه کاناپه نشسته و انقدر بهش نزدیک بود که رونهاشون به هم مالیده و شونهی پهنش جایی مماس با سینهی عضلانی مرد بزرگتر برخورد میکرد ، به پایین تنهش پیچ و تابی میده و انگار از چیزی اون پایین درحال آزار دیدنه..
دلبرش میخواست از شر ویبرههای بیرحمانه خلاص بشه ولی نامجون با بیشرمی داشت تصورش میکرد..
تصور پسرکش رو بسته شده با طناب قرمز، درحالی که به بدن هوس انگیز و ظریفش از شدت نیاز و کلافگیِ ویبراتور، پیچ و تاب میده..
لعنت..
در حقیقت، اون همین حالا با لمس کوتاهِ قوس کمر باریکش که از شدت آزار ویبرهها از پشتی کاناپه فاصله و لپهای باسنش بخاطر قوس کمرش، گرد تر شده، تصورات کثیفش شروع به پردازش کرده بود..
دوست داشت بدونه ضربه زدن تو حفرهای که همچنان ویبرههارو تحمل میکنه و کاملا سرخ و حساس شده، چه حسی داره..
یه حسی بین زمین و آسمون بودن..
یه حسی مثل به دست آوردن اون حفرهای که بعد از حفرهی داغ و تنگ دهانش، پذیرای سایزشه..
بدن نامجون با تصوراتش لرز کوتاهی رفت و چشمهاش رو، روی هم گذاشت..
میدونست اگه همین امشب بفاکش نمیداد، عقلش رو حتما از دست میداد!
جوری که اکثر مهمونها روی دلبرش زوم بودن و این نگاه ها شامل تهایل و کریس هم میشدن..
تهایلی که الان با نگاه دلتنگ و آسودهای که رگههایی از نگرانی رو میشد توش احساس کرد، به پسرش خیره بود..
پسری که در عین زیبایی و دلفریب بودنش، همچنان اقتدار خودش رو داشت و دلش میخواست هرچه زودتر مهمونی مجلل و تشریفاتیشون به اتمام برسه و پسرکش رو برای چند روز پیش خودش داشته باشه و ازش مراقبت کنه..
خیلی چیزها بود که باید تهایل ازشون سر درمیاورد و فعلا نمیخواست با سوال های بیجا و فضولی جین رو ناراحت کنه..
فعلا برای سوال پرسیدن دربارهی اینکه چرا جین از کلاب رئیس وو فرار کرده و چرا به خواست خودش با نامجون اینجاست و اصلا چرا تو حرفهاش یه سری ابهامات و تردید ها وجود داره، زود بود..
پس تنها کاری که میتونست بکنه، هر از گاهی به دلبندش خیره بشه و بابت پیدا شدنش خدارو شاکر باشه و اون قسمت از منطقش که میگفت یه جای کار بین دوتا پسر گنگ کیم خیلی مشکوکه رو، فعلا جدی نگیره..
VOUS LISEZ
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
⭕67⭕
Depuis le début
