" یالا.. یه راست پله‌هارو میدوئی بالا و یادت نره که هیچکس قرار نیست این وضعیت داغونت رو ببینه.. "

در گوشش زمزمه کرد و دوباره لاله‌ی کبودش رو گزید..
جین نالید و سرش رو بالا و پایین کرد..

" میری داخل رد روم..تا.. هولی شت_ تا منم بیام.."

نامجون به سختی با صدای خشدارش ، زمزمه کرد و لبهای جین رو بین انگشت‌هاش فشرد..
بخاطر ارگاسم شدیدش، تو همون حفره به کام رسید..
تو گلو غرید و جین با حس مایع داغی که پرش کرد، بازم لرزید..
نامجون نفس عمیقی کشید و با سینه‌ای که بالا و پایین میرفت خودش رو مجبور کرد بیرون بکشه..
حس خالی شدن باعث شد جین احساس بدی داشته باشه..
به دیوار پشت سرش تکیه داد و کمر جین رو به خودش چسبوند تا از ضعف نیوفته..
با دستهای یخ کرده‌ش، جین رو سمت خودش برگردوند..
رنگش پریده و مرطوب از عرق بود..
لب گزید و چتری‌های سرکش پرکلاغی پسرک رو از روی چشمهاش کنار زد..
جین داغون بود..
زیرش بفاک رفته بود و خشونت مسترش باعث ضعفش شده بود و همین باعث میشد مرد با تحسین بهش خیره بشه..
لباس های پسرک رو تا حدی مرتب کرد..
جینش رو بالا کشید..
کمکش کرد تا بهتر روی زانوهاش بایسته..
کمربندش رو بست ولی دستی به دیک متورم و سرخ از به کام نرسیده‌ش نزد..

" برو.."

" ولی_.."

" برو.. و من میام به آرزوت میرسونمت!.. بقیه شک کردن.."

نامجون به مهمون‌هایی که با شک اون اطراف پرسه میزدن، اشاره کرد..
جین آب دهنش رو قورت داد و بلافاصله از آغوش نامجون بیرون اومد..
نمیخواست کسی متوجه بشه، پس با قدم‌هایی که هنوز نامنظم و لرزون بودن و چشمهایی که دو دو میزد، از زیر پله ها بیرون زد..
نگاهش روی بادیگارد ها چرخید و تو دلش نامجون رو به فحش کشید..
این همه بادیگارد برای حفاظت و نزدیک نشدن کسی به زیر پله ها ردیف کرده بود بعد جین رو از فهمیدنِ بقیه میترسوند؟!

" پست فطرت!.."

زیر لب زمزمه کرد و وقتی یکی از بادیگارد ها نزدیکش اومد تا توی راه رفتن بهتر بهش کمک کنه، اخم غلیظی کرد..
نمیخواست ضعف نشون بده از اونجایی که تازه بفاک رفته بود و هنوز کاک رینگ دور دیکش و ویبراتور داخلش میلرزید..
به هیچکس نگاه نکرد..
فقط با چهره‌ی مغرور همیشگیش از پله های مرمری بالا رفت..
دستی به چتری‌های نامرتبش کشید و از حفاظ سنگیه پله ها کمک گرفت..

" سوکجین.."

صدای آشنایی باعث شد مکث کنه..
نه!
این صدای، صدای کسی که فکرش رو میکرد نیست!

" برگرد.."

جین آهسته، برگشت و با دیدن چشمهایی که پشت قاب عینک همیشگیش، نافذ تر دیده میشد و موهایی که با کش بسته شده بودن، حس کرد زانوهاش بالاخره کم آورده..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now