" نامجون از همه چیز خبر داشت.. من خودم از گولو خارج شدم.. خودم خواستم با نامجون به عمارت برگردم.."
سوکجین چی میگفت؟!
حتی خودشم باورش نمیشد که این طور حقیرانه داره از نامجون دفاع میکنه و تقصیرهارو به دوش میکشه!
* حرف اضافه از بین لبهای خوشگلت بیرون نمیاد جین.. فقط کافیه اونجا باعث بشی من زیر سوال برم.. مطمئن باش اونقدری روانی هستم که تمام عمارت رو با مهموناش به آتیش بکشم عزیزم..*
حرفی بود که دیشب به عنوان آخرین مکالمه بین دو پسر عمو رد و بدل شده بود..
البته!
جین تنها شنوده بود و نامجون دستور دهنده!
" تو از همه چیز خبر داشتی و اون شب لعنت شده ای که من داشتم از نگرانی سکته میکردم، حرفی نزدی؟.."
صدای گیج و نامطمئنِ تهایل بود که باعث شد نامجون پاهای باز شدهش رو ببنده و صاف بشینه..
" سوکجین خودش این رو میخواست.. درسته؟.."
نامجون با زیرکی از زیر سوال در رفت و اون رو به عهدهی دلبرش گذاشت..
دلبری که با ویبره رفتن خطرناکِ اون وسیلهی چند سانتی داخل حفرهش که میدونست پسرعموش از قصد درجهش رو تو این موقعیت بالا برده تا بهش هشدار بده، از جا پرید و با حرص خاصی نگاهش رو به تیلههای نامجون داد..
" درسته.."
همچنان اون روی تخسش رو حفظ کرده بود و نمیخواست تو دید مهمونها و بقیه افرادشون، دستورات رئیس جدید رو مو به مو اجرا کنه و دقیقا همین لجبازیش بود که نامجون رو به سر حد جنون میکشوند..
" عمو جان مهم اینکه الان سوکجین اینجاست و این جشن به اوج خودش رسیده.. چرا نمیاین این فرخندگی رو جشن بگیریم و شاد باشیم؟.. حالا هر دو رئسای گنگ کیم، جاشون رو به پسرهاشون دادن و تا چند دقیقهی دیگه، منم به عنوان رئیس گنگمون ، سومین سورپرایز امشب رو به افتخار پیدا شدن پسرعموی زیبا و فریبندهم اعلام کنم.."
تهایل با بهت سمت جین چرخید و با دستش به نامجونی که ایستاده بود و با غرور حرف میزد، به منظور ' این چی داره زر میزنه؟! ' ، اشاره کرد!..
جین لبخند احمقانهای زد و وقتی نامجون بهش نزدیک شد و از بین افراد گذشت، نگاهش رو به اطراف چرخوند..
اولین نفر ، نظرش به زنی که کنار پدرش ایستاده بود، جلب شد..
شاید دیر اون رو دیده بود ولی انقدر ذهنش مشغول بود که نمیتونست روی افراد زیادی تمرکز کنه و حتی جلوی پاهاش رو با دقت بررسی کنه!
" هواسا!.. "
هر دو سمت هم قدم برداشتن ولی قبل اینکه جین بتونه دست ظریف زن رو که ناخنهاش به زیبایی کاور شده بود بگیره، صدای خرخر عصبی زیر پاهاش بلند شد!
اوه!
اون کاملا وجود نایتمر رو فراموش کرده بود!
نگاه هواسا و جین همزمان به پایین چرخید و زن با دیدن اون حیوون حرومزادهای که دو شب پیش سگش رو کشته بود، اخم غلیظی کرد و ناخوداگاه با کفش پاشنه بلندش لگد جونداری به یکی از پاهای نایتمر کوبید که نتیجهش شیرجه زدنِ حیوون به سمتش و صدای جیغ بلند جین بود!!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
