این قسمت از ماجرا، چیزی بود که نامجون دیشب بهش گوشزد کرده بود..
جین سرش رو بلند کرد و نامحسوس به جایی که نامجون رو در حین پایین اومدن از پلهها دیده بود، نگاه کرد..
تیلههای مرموز و تاریک پسرعموش، بحث دیشبشون رو یاداوری میکرد..
اینکه حقی نداره از حبس بودنش تو رد روم چیزی به زبون بیاره..
حق نداره از رابطههای خشنی که داشتن، حرفی به زبون بیاره..
حق نداره دورش بزنه و پیش خودش فکر کنه که همه چیز تموم شده و حالا با پیدا کردن تهایل، میتونه مقابلش همون سوکجین قدیمی با کلی غرور و سرکشی باشه..
نه..
نامجون به تمام قولهاش عمل میکرد و همون طور که گفته بود، زیبای عمارت رو به جایگاه قبلیش برمیگردونه فقط در صورتی که جین هم همکاری کنه و دستورات نامجون رو پشت گوش نندازه..
رنگ نگاه جین که با نفرت خاصی، مرواریدهای نقرهفامش رو به نامجون دوخته بود، با ویبره رفتن دوتا دستگاه بند انگشتی اونم تو عمیق و حساس ترین قسمت بدنش، به نگرانی تغییر کرد..
جوری که جلوی چشمهای پدرش و تمام مهمونها، پسرعموی لعنتیش دست تو جیب کتش برده و کنترل چند سانتی و نفرت انگیزی رو لمس و باعث ویبره رفتن همون ویبراتور داخلش شده بود، جین رو به احساسهای ناشناختهای وادار میکرد..
نامجون میدونست جین هیچوقت در حین کارهای عادیش، ویبراتوری رو توی خودش نگه نداشته و حالا از این قضیه نهایت استفاده رو میکرد و عذابش میداد..
نامجون آخرای سیگارش رو دود میکرد و حواسش رو مثلا پرت کرده بود..
" جین؟.. حواست با منه؟.."
صدای تهایل دوباره از جا پروندش..
اینبار نه بخاطر حرف ناگهانیش بلکه بخاطر استرسی که توی تک تک سلول هاش پخش شده بود و میترسید که پدرش یا مهمونها متوجهی بیقراری توی پایین تنهش بشن!
حتی جین از خودشم انتظار نداشت که با ویبرههای رقت انگیزی که به دیوارههای تازه ترمیم شدهش برخورد میکنه، شق نشه!
" اوه..آره.. خوبم.. خوشحالم که دوباره میبینمتون پدر.."
اینبار تهچان بود که سمتش قدم برداشت..
با وجود اینکه تهچان هیچ بویی از اینکه جین همینجا حبس بوده و پسرش اونو دزدیده و مجبور به کارهایی کردتش، ولی بازم با تردید نگاهش بین جین و نامجون میچرخید..
حتی تهایل هم متوجهی نگاههای عمیق و معنادار دو پسر شده بود ولی نمیخواست دل مشغولی جدیدی به خودش بده اونم وقتی که تازه جین رو پیدا کرده بود!
" ما نگرانت بودیم!.. این همه مدت کجا بودی؟.. نامجون میدونست؟.."
نامجون با بیخیالیِ شک بر انگیزی، ته سیگارش رو که همچنان میسوخت، داخل لیوان پایه بلند روی میز انداخت..
صدای فیسِ کوتاهی که از خاکستر شدنِ آتیش ضعیف سیگارش بلند و دود کوتاهی که از سطح مایع سرخ رنگ به لبهی لیوان رسید و کمکم محو میشد..
نگاه از دلبرش گرفته بود..
از اینجا به بعد به عهدهی جین بود و رسما نامجون تا سوالی ازش نمیشد، نباید دخالت میکرد..
باز هم همون سیاستهای همیشگی که تهچان و هواسا به خوبی باهاش آشنا بودن..
زنِ بیچاره همچنان مبهوت پیدا شدن جین، اونم تو همچین جشن مهمی بود!
ESTÁS LEYENDO
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
