سوکجین قدم برمیداشت و نامجون از بالای فندک و سیگاری که درحال آتیش گرفتن بین لبهاش بود، دیدش میزد..
سوکجین، چشمهای نافذش رو روی الهه‌ی عذابش که سعی در به زانو انداختنش داشت، دوخته بود و نامجون خیره به ماه نقره‌ای رنگِ الهه‌ی زیباش، کام از سیگارش میگرفت‌..
سوکجین با عشوه‌ی خاصی نگاه سردش رو از پسرعموی جذابش گرفت و نامجون درحالی که سیگار بین لبهاش بود، پوزخندی به این حرکتش زد..
سوکجین به پایین پله‌های مرمری رسید و دستی به سر نایتمر کشید که تا اون لحظه ازش جدا نشده بود و مثل یک اصیل زاده تا پایین پله‌ها صاحبِ دلفریبش رو راهنمایی کرد و حالا نامجون، با خیال راحت جوری به صندلیش تکیه داده و پاهاش رو تا حدی از هم باز کرد که نشون بده تمام این نقشه‌ها دقیقا از زیر گور خودش بلند میشه..
آره!
نامجون میخواست که تمام افراد توی عمارت بفهمن که سوکجین توی همین عمارت مخفی شده بوده..
نامجون دقیقا نمونه‌ی بارز کلمه‌ی یه آدم روان پریش و مشکل دار، بود..
به همین اندازه دو قطبی و خونسرد..

" سوک_جین!.."

صدای ته‌ایل بود که اولین نفر به گوش جین رسید..
پسرش جلوی چشمهاش قدم برمیداشت و سالم بود..
البته..
ته‌ایل هیچوقت خبر نداشت که زیر تمام این پوشش های به ظاهر آراسته و براق، یه تن زخمی، که کبودی‌هاش روبه زرد شدن و تقریبا بهبودی میرفت؛ مخفی شده..

هیچوقت نمیفهمید پسر برادرش چی به روز پسرکش آورده و چه رنج‌هایی که جین توی این مدت کم توی همین عمارت پدریش نکشیده..
هیچوقت نمیفهمید، اعتماد به نامجونی که از نزدیک تریناش بود، باعث بشه جین حالا رنگ نگاهش غمگین تر از هرنگاهی بشه و جگلیونی که به ظاهر از جین حفاظت میکرد و پا به پاش میدوئید، همون حیوونیه که جای دندون‌هاش روی مچ دست پسرکش، تبدیل به بخیه‌های داغون و کریهی شده که زیر آستینش پنهون شده بود..
نه..
ته‌ایل فعلا نباید هیچ چیز میفهمید..
صدای زنگ خطر با صدای جملاتِ جدی و محکمی که نامجون دیشب تو گوشش غریده بود؛ باعث شد از فکر بیرون بیاد..
نباید تهدید های پسرعموی روانیش رو دست کم میگرفت..
نباید..

" پدر.."

جین با بغضی که کاملا مشهود بود زمزمه کرد و برخلاف چهره‌ی چند لحظه قبلش که پر از اعتماد به نفس بود، سمت ته‌ایل دوید و اول خودش بود که در آغوش گرفتش..
صدای قلب پدرش رو میشنید..
دستهای حمایتگرش رو تازه داشت حس میکرد..
تاره داشت میفهمید بودن پدرش، چقدر ارزشمند بوده و خبر نداشته..
تازه داشت میفهمید پل‌هایی که بین احساسات پدر و پسری شون فرو ریخته، چقدر ارزش داشته و قدرشون رو ندونسته..
و حالا..
چی داشت که بگه؟!
از تن رنج دیده و قراردادی که نقشی توش نداشته و با زور نامجون سرش آورده بود؟!
مایه شرمساری بود..
شرمساری..

" جین!.. جینا!!.. کجا بودی!؟.. تو.. تو چطور اومدی اینجا؟..این همه مدت کجا مخفی شده بودی؟.. حرف بزن پسر!!.."

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now