" خب.. لطفا چند لحظه حواستون رو بهم بدین.."

با صدای رسا و آشنایی، هر دو مرد خنده‌شون برید و به سمت جایی که صدا اومده بود چرخیدن!

" همتون میدونین که امشب بابت برگشت عمو ته‌ایل به گنگ، دور هم جمع شدیم و جشنی رو ترتیب دادیم.."

نامجون با چشمهای تیره و تیله‌های مرموزی که روی افرادِ پایین پله‌ها میچرخید، با صدای جدیش حرف میزد..
حاضرین اکثرا با چهره‌های مشتاق منتظر باقی حرف رئیس جدیدِ گنگ کیم بودن..

" حالا ازتون میخوام به یکی دیگه از پسران گنگ کیم، خوشامد بگید.."

با چیزی که گفته شد، چهره‌ی دو برادری که کنار هم روی صندلی‌های مخصوص و صدر مجلس نشسته بودن، تغییر کرد..
رنگ نگرانی تو نگاه ته‌ایل باعث شد هواسایی که کنارش ایستاده بود، متوجه‌ش بشه..
همه منتظر دیدن فردی بودن که رئیس جدید و جوان، ازش گفته بود..

نیازی به گفتن نبود..
چون وقتی نامجون با نگاه ناشناخته‌ای از بین تمام مهمون‌ها و چهره‌های آشنا و غیر آشنا که مستقیم به هواسا زل زده بود، سرش رو برای لحظه‌ای چرخوند و به بالای پله‌های مرمری رنگ، جایی که پسرکش حالا با همون وقار همیشگیش ایستاده بود، خیره شد..
نگاه تمام افراد، ناگهان به همون سمتی که پسر بزرگ خاندان کیم بهش خیره بود؛ کشیده شد..

نوازنده‌ها، با آروم ترین حالت ممکن، مینواختن..
کلاویه‌ها زیر انگشتان ماهر نوازنده، یکی پس از دیگری فشرده میشدن و جوری ترکیب اون صحنه با موسیقی هماهنگ و رویایی جلوه میکرد که تمام مهمون‌ها رو تحت تاثیر قرار داده بود..
همهمه ها خوابیده بود و افرادی که تا لحظه‌ی پیش درحال خندیدن و تعریف کردن از همدیگه بودن، سر تا پا چشم شده بودن..
نیازی به مبالغه نبود..
نیازی به تعریف و تمجید و حتی پچ‌پچ های درگوشی نبود..
مهمون‌ها، جسم کشیده و زیبایی رو میدیدن که حالا دقیقا بالای پله‌ها، بدون حرکت دادن خودش ایستاد و بالا تنه‌ای که کتِ نگین دار و براق، شونه‌های پهن و بزرگش رو در خودشون مخفی کرده بودن، به سمت پایین و جلوتر خم کرده بود..
کف جفت دستهای استخونی و سفیدش رو روی سنگِ مقابلش که جزوی از نرده‌های محافظت کننده از پله‌ها بودن، گذاشته و تیله‌های نقره‌ای رنگش جوری زیر کریستال‌های لوستر باریک و بلندی که از سقفِ طبقه‌ی سوم تا نزدیکیِ همکف کشیده بود، برق میزد که هرکسی میتونست برق نگاهش رو از همین فاصله هم تشخیص بده..

از همین فاصله، میتونست نگاه پدرش رو روی خودش ببینه که با بهت از روی صندلیش بلند شده و دستهاش بی دفاع کنار بدنش افتاده بودن..
نگاه ماتم زده‌ی سوکجین درمقابل زبون بند اومده‌ی ته‌ایل، باعث میشد نامجون هم زیر چشمی به عموش نگاه کنه..
و حتی هواسایی که کنار ته‌ایل ایستاده بود و حالا جوری محو شده، گردنش رو به عقب چرخونده و سرش رو بالا گرفته بود، که نامجون حس میکرد اگه به این شدت ادامه بده ممکنه گردنش رگ به رگ بشه!

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now