شوگا که حوصلهش از پوشیدن کت و استایل رسمیش سر رفته بود، با یه عذرخواهی کوچیک در حالی که چتریهای برفی رنگش رو کنار میزد، سمت یکی از کاناپههای زیتونی رنگ رفت و نشست..
دو کمهی کت مشکی رنگش رو باز کرد و زمانی که یقهی پیراهنش رو پایین تر میکشید خدارو بخاطر نزدن کراوات، شکر کرد!
حتی کمربند شلوار پارچهایش هم اذیتش میکرد و میخواست زودتر به هتل برن تا همه لباسهاش رو مستقیما به سطل زباله انتقال بده!
" خستهای؟.."
جیمین کنارش نشست و انقدر نزدیکش شد تا کاملا بهش برخورد داشته باشه و شوگا بخاطر عطر شیرین دوست پسرش که به تازگی سبک همیشگیش رو تغییر داده بود ، لبخند محوی زد..
" اگه پدرت اصرار نمیکرد که تو همراهش بری، ابدا به این جشنِ کوفتی که سر تا پا تشریفاتِ نمیومدم!.."
کله برفی هیچوقت غر نمیزد و جیمین متوجه شد که انگار زیاد از حد به دوست پسرش سخت گذشته که این طور شکایت میکنه!
شوگایی که اکثر اوقات آروم و نرمال بود و حالا زیر چشمی نگاهی به بغل دستش کرد..
کت جیمین رسمی نبود و انقدر براق و دونههای اکلیل توی دوختش به کار رفته بود که ناخواداگاه باعث میشد چشمهای شوگا ، با هر بار درخشش، سمتش کشیده بشه و دورش رو بپائه که کسی مزاحمش نشه!
" منم خبر نداشتم.. فقط یادمه که کریس امروز صبح زنگ زد و فریادش که میگفت هر چه زودتر ساک ببندم و با بادیگارد دومش، به فرودگاه شخصیش برم ، تو گوشم پیچید!.."
شوگا دست راستش رو باز کرد و وقتی میخواست اون رو دور شونه و بازوی پسرکش بندازه و در آغوشش بگیره، صدای جر خوردن پارچه به گوش هر دوششون رسید!
" وات د فاک!!.."
شوگا با بهت زمزمه کرد و چشمهای گرد شدهش و دستهایی که به سرعت پارچهی قسمت زیر بغلش رو چک میکرد، باعث شد جیمین خندهش بگیره و گونههای تپل و براقش که کمی سرخ شده بودن، بالا بیان و جلوی چشمهای ریزش رو بگیرن..
گوشهی چشمهاش چین خورد و از چشمهاش فقط یه خط باریک به جا موند و دندونهای ردیف و مرتبی که با زیبایی میخندیدن..
" به من نخند جیمین!.."
شوگا که با لمس پارچهی زیر بغل کتش که به اندازه دو بند انگشت جر خورده بود، بیخیالش شد، سمت جیمین خم شد و با حرص کوچیکی، تو گوشش زمزمه کرد..
ولی باعث نشد که جیمین خندهش رو قورت بده و با به یاد آوردن چهرهی بهت زده و ترسیدهی دوست پسرش، با شدت بیشتری خندید..
شوگا هم زیر لبی خندید و به آرومی لالهی گوش پسرک مو صورتیای که حالا یک دستش رو دورش انداخته و سمت خودش کشیده بودتش رو گزید..
امشب حتی پدر رن، مستر چوی هم از گولو به سئول اومده بود تا توی مهمونی حضور داشته باشه و عمیقا بابت خلاص شدن تهایل از زندان، و دوباره دیدنش خوشحال بود..
ولی همون طور که انتظار میرفت، رن رو با خودش نیاورده بود چون اون پسر کله شق چند وقتی باهاش درگیری داشت و مشخص بود سر چی!
سر بکهو..
همون بادیگارد معروف رئیس وو که چوی بیش از اندازه ازش کینه داشت!
حتی نمیخواست بهش فکر کنه الان که گولو نیس ممکنه که رن باهاش بچرخه و احساس خطر میکرد..
البته!
چوی که خبر نداشت پسرکش به کانگ بکهو اعتراف کرده و اونا الان رسما وارد رابطه شدن؟!
بهتر بود که هیچوقتم خبردار نشه!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
