" خوشحالم اینجا می‌بینمت.."

صدای فردی، باعث شد از فکر بیرون بپره و نگاه مات زده‌ش رو از پایه‌ی استیل کاناپه‌های زیتونی رنگ، که مهمون‌ها روش نشسته بودن و دورهمی گرفته بودن، بگیره..
نیاز نبود زیاد به خودش و افکارش فشار بیاره و دقیق به صورت مقابلش خیره بشه..
سالنی که اکثرا با لباس‌های رسمی و تیره رنگی پوشیده شده بود و همه رو به یک شکل نشون میداد، حالا یه تضاد رنگ به خودش دیده بود..
کریس وو با کت ارغوانی رنگش، مثل نت‌های بی ربط و متضاد بین آکوروهای دیگه، میرقصید و تمام معادلات و سبک موسیقی رو یک تنه زیر سوال می‌برد..

" منم همین طور.. از خودتون پذیرائی کردین؟.. "

نامجون به عنوان میزبان مسئولیتِ آبروی خاندان‌شون رو توی مجالس داشت..
اونم همچین مجلس سنگینی که بخاطر چهره‌ی غمگین و گاهی عصبانی ته‌ایل که حالا با هواسا مشغول حرف بود، خفقان‌تر هم شده بود..
و قرار بود به زودی، از این تاریک و سرطانی‌تر هم بشه!

" نیازی نیست.. فقط خواستم عرض ادب کنم.."

کریس با دیدن بزرگ ترین پسر خاندان کیم که حالا بدن کشیده و سینه‌های عضلانیش تو حصار کت مشکی رنگ و تقریبا گشادی، پوشیده شده بود و یقه‌ی کراواتیِ پیراهن خاکی رنگش، دور گردنش شل شده بود، به این فکر افتاد که چرا استایلش نسبت به ماموریت‌های قبلی‌شون ، غیر رسمی تر هستش!

" باید قبلا همدیگه رو دیده باشید.. جیمین، پسرم و شوگا، دوست پسرش.. "

وقتی چشمهای کنجکاو و مردد نامجون رو روی دو مرد کنارش دید، اونهارو معرفی کرد و با دست به هر کدومشون اشاره کرد..
طوری با هم حرف میزدن که انگار هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده و نامجون به عنوانِ رئیس جدید گنگ کیم، نمیدونه که مرد ارغوانی پوش با هواسا رابطه‌ای داره!
این یه جور سیاست و یا هر رابطه‌ی نفرین شده و حساب شده ای که بود؛ زیادی باعث میشد هر دو رقیب تو نقش خودشون فرو برن و نذارن احساسات روی چهره‌ی خونسردشون تاثیر بذاره..

" خوشوقتم آقایون.."

نامجون کوتاه تعظیم کرد و نسبت به معرفی پسرک مو صورتی ، که کریس اون رو به عنوان پسرش میدونست، براش جای تعجب نداشت..
نامجون قبل از مافیا بودنش، یه تاجر بود..
تجارت مخدر و اسلحه‌های غیرقانونی، پشت پرده‌ی شرکتِ صنعتی‌شون که فقط پوششی برای مشخص نشدن کثافت‌ کاری‌ هاشون بود..
پس جای تعجب نداشت چون یک تاجر قبل هر معامله‌ای، باید کاملا از طرف قرارداد و احوالاتش به صودت جز به جز، باخبر می‌بود..
و نامجون دقیقا مثل کریس وویی که از تمام زندگیش به واسطه‌ی هواسا خبر داشت، اون رو میشناخت..
البته!
یه قلم رو جا انداخته بود و اونم احساسات زندانی شده‌ای بود که رئیس وو به سوکجین پیدا کرده بود..
و بهتر بود که تا ابد این مسئله مخفی می‌موند و سر باز نمیکرد..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now