" چیه؟!.. نمیخوای پدرت رو ببینی؟.. و خودتو به افراد نشون بدی؟.. این خودت بودی که آزادیت رو میخواستی!.."

نامجون به صندلی ای که داخل سرویس گذاشته بود اشاره کرد تا جین روش بشینه و آماده‌ بشه..
جین نفس عمیقی کشید و چشم چرخوند..
اهمیتی نمیداد..
هرچند که این یه جشن ساده نبود و قرار بود همه‌ی افرادی که فکرشو میکرد داخلش حضور داشته باشن..
به مناسبت برگشتش؟..
دوباره به قدرت رسیدنش؟..
یا به قدرت رسیدن نامجون؟!..

روی صندلی، مقابل آینه‌ی سرویس نشست و قبلش روب حریر رو از تنش خارج کرد و تنها با باکسرش، مقابل چشمهای پسرعموش و اون جگلیونی که اجازه نداشت وارد سرویس بهداشتی بشه، توجه هارو به خودش جلب کرد..

" چه رنگی میذاری؟.."

سوکجین میدونست که پسرعموش خودش موهاش رو هربار رنگ میکنه و توی اینکار مهارت داشت..
تو خیلی کارهای دیگه مهارت داشت..
بخصوص تو بفاک دادن گلوی جین!..
اونم به صورت خیلی بیرحمانه که تا مرز خفه کردنش پیش بره و اجازه‌ی نفس کشیدن بهش نده..
هنوز که هنوز بود، سوکجین با به یاد اوردن بلوجابی که ازش گرفته شده بود، بدنش لرزید..
همیشه فکر میکرد این خودشه که توی تخت با زیباییش بقیه رو رام میکنه و اجازه نمیده بدون اجازه کسی سکس رو پیش ببره..
ولی بودن با نامجون همون قدری که ممنوعه بود، همون قدرم باعث میشد هیجان تو خونش بدو بدو کنه!

" مشکی.. همونی که از روز اول بود.. "

سوکجین فکر کرد منظورش از روز اول، همون زمانی بود که هنوز از عمارت فرار نکرده بوده..
ولی نمیدونست که منظور نامجون، دقیقا همون روزی بود که برای اولین بار پسرعموی نوزادش رو تو بغل نانسی دیده بود و انقدر ، موهای پرکلاغی‌ای که با چشمهای روشنش تضاد داشت، براش عجیب بود که هربار از ته‌چان میپرسید که چرا جینی انقدر متفاوته!

نامجون مشغول رنگ زدن به موهای سرخی که حالا رنگشون رفته بود و بیریخت شده بودن، شد..
سوکجین همون طوری که فندک مشکی پسرعموش رو کش رفته بود، رولی که از قبل از قوطی برداشته بود رو بین لبهای بیرنگش گرفت و آتیشش زد..
این مدت، نامجون نشونش داده بود با روش های مختلفی مخدر رو در اختیارش قرار میده..
یکبار با پودر..
یکبار با مایع کردن و تزریقش به رون‌های پاهاش..
و اینبار با لول کردنشون..

" دستت در چه حاله؟.."

بوی عجیبِ رول مخدر که حالا سوکجین مصرفش میکرد، به مشام نامجون رسید..
جین به خودشون تو آینه‌ی سرویس خیره شده بود و برای چند لحظه به این رابطه غبطه میخورد..
یک روز نامجون انقدر باهاش وحشیانه رفتار میکرد که نمیتونست مانعش بشه و اتقدر عذابش میداد و خونسردانه با حرفهاش آزارش میداد که باورش سخت بود..
و روز دیگه مثل یه آدم نرمال باهاش صحبت میکنه و مثل یه جنتملن موهاشو رنگ میکنه و رول های مخدری که مخصوصش رو سفارش داده، بهش پیشکش میکنه!
اگه نامجون اختلال دو قطبی نداره، پس چیه؟!
چیزی بود که جین بهش داشت شک میکرد!

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now