بکهو با حرفهایی که میشنید، رنگ نگاهش تغییر میکرد..
رن چی میگفت؟!
چرا این طور بیرحم شده بود!؟
میخواست دوستیشون رو به هم بزنه؟
و سوال اصلی این بود که چرا بکهو انقدر سریع نسبت به این موضوع واکنش نشون داده بود و قلب و ذهنش از الان بوی دلتنگی و ناراحتی گرفته بودن؟
یه دوستی ساده بینشون به وجود اومده بود که حتی به سالگرد هم تبدیل نشده بود پس چرا باید ذهنش رو درگیر کنه؟!
" تو..تو میخوای.. میخوای من نباشم تا راحتتر پاهاتو برای مرد های غریبه باز کن__"
" نه احمق!!.. من فقط میخوام تو دوست پسرم باشی و فقط تو باشی که منو لمس کنه!.. "
رن با کلافگی گفت و صداش انقدر واضح و بلند بود که همهی اهل محل بخوان ازش باخبر بشن!
ولی بکهو؟!..
جا خورده بود!..
" این طور نگاهم نکن!.. این فقط.. فقط یه اعترافه.. همین!.."
رن با دیدن ابروهای خمیده از تعجبِ مرد زمزمه کرد و قسمت آخر حرفش رو با خودش بود..
نگاه از چشمهای شوکه شدهی بکهو گرفت و دستش رو از پای ضربه دیدهی مرد که همچنان درحال نوازشش بود ، برداشت..
بکهو حرفی نمیزد و تنها نگاه گیجش، باعث میشد رن احساس خفگی کنه و سرش رو عقب بکشه..
دوباره روی دو زانوهاش نشست و از مرد فاصله گرفت..
زانوهاش یخ کرده بودن و حالا، احساس ذوق و پر شورش بخاطر اعترافی که یهویی کرده بود، به ناامیدی و سرخوردگی تغییر کرد..
" ت..تو!.. الان.. این یه اعتراف بود؟!.."
بکهو بالاخره زبون باز کرد..
فکرشم نمیکرد تو همچین اوضاعی یکی بهش اعتراف کنه یه برسه اون یه نفر، رن باشه!
همون پسر لوس و دماغویی که آویزونشون بود!
همونی که الان حرصش داده بود ولی پشت بندش بهش گفته بود که میخواد دوست پسرش بشه!
بکهو باورش نمیشد!
فکر میکرد اون پسر سفید پوش میخواد باهاش به هم بزنه ولی حالا چی شنیده بود؟!
" اره من.. من اعتراف کردم و.. و محض رضای خدا.. اگه میخوای ردم کنی فقط.. بگو.. بعدش دیگه چیزی نمیگم.. ولی ازت خواهش میکنم دوستیمون رو به هم نزن و بذا__"
رن نتونست باقی جملهش رو ادامه بده و لحنِ غمگینش با لبهایی که روی لبهاش نشستن، برید!
لبهای سرد مرد بزرگتر با عطش لبهاش رو میمکید و رن با حس سرمای اطرافش، فین فین کرد..
بکهو بین بوسه دلش از این همه کیوتی پسرکش تاب خورد و با هر دست، پهلوی رن رو چنگ و به طرف خودش کشیدش..
بلور برف روی قسمت هایی از صورتشون، نرم مینشستن و رن هم به نرمیِ دونه های برف، سعی کرد زبونش رو حرکت بده و بادیگارد رو بهتر ببوسه..
شونههای پهن بکهو رو گرفت و وقتی دست مرد دو طرف صورتش رو قاب کردن، لبخند زد..
رن..
منتظر بکهو بود..
وقتی از طریق مشاور پدرش، فهمیده بود که رئیس وو از ماموریت برگشته، بلافاصله بادیگاردش رو پیچونده و اینجا به انتظارش اومده بود..
براش مهم نبود اگه جاسوس های پدرش، همین الان راپورتش رو به مستر چوی بدن..
چون حالا یه اعتراف شیرین توی بدترین موقعیت ، انجام داده بود و حالا که توسط همون فرد بوسیده میشد، میخواست تمام غم هاش رو فراموش کنه و با صدای بلند زیر نمنم برفهای بلوری که تازه شروع به باریدن کرده بود، بخنده..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
