" مطمئنی؟!.."

" آ..آره!.. "

بکهو با حس لمس‌های خطرناکی که به آهستگی رونش رو از روی شلوار ، نوازش میکرد ، لکنت گرفت..
دستهای ظریفی که با رینگ‌های بند انگشتی و انگشتی، زینت داده شده بودن و ناخن‌های باریکی که تا حدی بلند تر از حد نرمال بودن و لمس های دلبرانه‌ای که بهش میدادن..

" چرا.. تماس هامو جواب نمیدادی؟.."

" نیاز داشتم خودتو ببینم.. نه اینکه صداتو از پشت خط بشنوم.."

رن با جدیت جواب داد و نزدیکتر شد..
از فاصله‌ی کوتاهی به چشمهای شفاف و تیره‌ی بکهو زل زد تا تاثیر گذاشتن رو بهش نشون بده..

" من اونشب.. تو آخرین تماسمون.. با یه مرد خوابیدم.. دوباره.. "

رن به سرش زده بود!؟
شاید هنوز نمیدونست بکهو هم ، این چند وقت بهش فکر کرده و نسبت بهش یه حسایی داره..
نه به اندازه‌ی رن..
ولی به تازگی‌، وقتی توی سئول بود و رن جواب تماس هاش رو نمیداد حدس میزد یه مشکلی پیش اومده..
و میخواست از دل پسرک باخبر بشه..
بکهو مردی نبود که به احساسات هر پسر بچه‌ای اهمیت بده..
مردی نبود که دلش برای هر پسری بلرزه و یا بیش از حد بهش خیره بشه و بخواد سر از کارهاش دربیاره..
ولی حالا..
فکر میکرد رن براش یه تغییراتی ایجاد کرده..
و در این زمانی که اون اصیل زاده‌ی لعنت شده این طور بی‌رحمانه از رابطه‌ی جنسیش با یه مرد دیگه حرف میزد و با جدیت به چشمهاش زل زده بود، دلش رو به درد میاورد..
یه درد کوچیک که اجازه‌ی حرف زدن بهش نده و بخواد جلوی احساساتش رو بگیره..

" گفتی به کلاب نرم تا وقتی خودت بیای و با هم بریم و پایان حرفات ، منو دوستِ خودت معرفی کردی.. ولی بذار بهت بگم آقای کانگ بکهو.."

شاید الان موقعیتش نبود..
شاید بدترین زمانی بود که رن انتخاب کرده بود..
برای حرف زدن و یا حرص دادنِ بادیگاردِ مقابلش، اونم درحالی که توی کوچه‌ی نیمه تاریکی که خبر از غروب میداد و انقدر خلوت بود که کسی جرعت نکنه ازش رد بشه..
شاید برای بی‌پروا زل زدن و خم شدن به طرف مرد، زود بود و جای مناسبی نبود که رن تصمیم به دلبری کردن گرفته بود..

" رن.."

بکهو با صدای گرفته‌ای لب زد و نفسهای گرمش، به لبهایی که زیاد از حد بهش نزدیک شده بودن، برخورد کرد و باعث شد پسرک کوچیکتر، زبونش رو روی لب پایینش بکشه و نفس‌هایی که به لبهاش برخورد کرده بود رو مزه کنه..
هوای زمستونیِ اطرافشون سرد و استخون سوز بود ولی هر دوی اونها انگار که اهمیتی به این موضوع نمیدادن..
صورت هر دوشون از سرما خشک و گونه‌هاشون گل انداخته بودن..

" نه!.. من میخوام حرف بزنم و بهت بگم.. برخلاف اون چیزی که توی ذهنِ کوچیکته، نمیخوام دوستم باشی.. دیگه اهمیتی نمیدم پیش خودت چی فکر میکنی بکهو.. من طاقت ندارم این دوستی رو ببینم درحالی که یه طرف قضیه، قلبِ منه که اینو نمیخواد.. نمیخواد که دوستم باشی.. نمیخواد که انقدر سطحی ازم یاد کنی و..."

⭕ Silver Devil ⭕Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang