رئیس وو سرزده، یک روز زودتر از زمانی که قرار بود به گولو برگرده، از ماشین شخصیش که بادیگارد در عقب رو براش باز نگه داشته بود پیاده و با قدم‌های مرتبی، به سمت ساختمونِ دو طبقه‌ی روبه‌روش نزدیک شد..
در پشتی، انتظارش رو میکشید و بکهو هم پشت سرش درحالی که چتر مشکی رنگ و خیس شده از بارون رو، از بالای سر رئیسش برمیداشت و اونو به داخل میفرستاد، وارد شد..

چتر خیس رو بست و به بادیگارد دیگه‌ای که جلوی در ایستاده بود، سپردش..
بکهو دل تو دلش نبود تا هرچه زودتر به عمارت خاندان چوی بره و سراغ رن رو بگیره..
اون‌ گربه‌ی اشرافی و لوس، از روزی که با کلافگی و ناراحتیِ عمیقی که توی صداش موج میزد بهش زنگ زده بود، تا همین الان دیگه خبری ازش نبود و بکهو نگرانش بود..
نمیدونست تو دل لعنت شده‌ی پسرک چی میگذره و صادقانه دلش میخواست بدونه چه چیز انقدر خاطرش رو آزرده و پریشون کرده..

" رئیس.. من میتونم زودتر برم؟.."

بکهو پرسید و وقتی کریس از پله‌های کلابش بالا میرفت، برگشت سمتش..
نیم نگاهی به بادیگاردش انداخت ولی چشمش به آنی، روی میله‌ی مخصوص و خالی‌ای چرخید..
کلابش خالی بود..
سر ظهر بود و خدمه‌ی کلابش هم پیداشون نبود..
جز چندتا بادیگارد و مسئول، که الان همه پایین پله‌ها منتظر خدمت و دستورش ایستاده بودن، کسی به چشم نمیخورد..
اون میله‌ی بلندی که به سه متر میرسید و دقیقا وسط کلابش و بین دوتا میله‌ی دیگه خودنمایی میکرد، صاحبش رو طلب میکرد..
حالا اون میله‌ که رئیس به دستور پسرک دلبر کلابش، سفارشش داده بود، خالی از عشوه‌های سوکجین بود..
زمانی که جین دور میله میچرخید و کمر باریک و رون‌های سفیدش رو دورش حلقه میکرد و رئیس وو دقیقا همین نقطه‌ از پله می‌ایستاد و مستقیم به روبه‌روش، جایی که استیج دنسرِ شماره یک کلابش، مشغول هنرنمایی بود، دیدش میزد..
دلتنگ بود؟..
از خالی بودن جای پسرک غمگین بود؟..
کریس وو فقط میخواست به عقب برگرده و جین رو به میله‌ی مخصوصش ببنده و نذاره که بقیه از جلوی چشمهاش، بدزدنش..

" رئیس؟.. رئیس وو؟.. حواستون هست؟.."

صدایی تو پس زمینه‌ی افکارش باعث شد چشمهایی که از پشت قاب عینک به همون استیج زل زده بود، سمتش کشیده بشه..
با دیدن چهره‌ی متعجب بکهو که اونم به عقب برگشت تا ببینه رئیسش به کجا ماتش برده بوده، به خودش اومد..

" متاسفم.. چی پرسیدی؟.."

" گفتم اجازه دارم سریع تر مرخص بشم؟.."

" آره.. میتونی بری.. فقط در دسترس باش.."

رئیس وو دیگه منتظر نموند..
از پله ها بالا رفت و قدم‌های نامیزان و خسته‌ش رو سمت انتهای راهرو و اتاق کارش برداشت..
چمدون هاش رو به راننده‌ش سپرده بود تا به آپارتمانش ببره و حالا اینجا بود تا سرزده به کلابش بیاد و اوضاع رو شناسایی کنه..
توی این مدت اینجا رو به پسرخوانده و دوست پسر کله برفیش سپرده بود..
باید میفهمید چقدر از کارهارو پیش بردن و در نبودش چه اتفاقاتی افتاده..

⭕ Silver Devil ⭕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora