" من فقط نمیخوام قبلا اینکه بدتر بشه، سوکجینم از دست بدم.. همین.."
تهایل پشیمون بود ولی اینو میدونست که برای پشیمونی دیره..
خیلیم دیر بود..
حالایی که سوکجین معلوم نبود چه بلایی سر خودش آورده و کجاست..
حالایی که نمیدونست چه غلطی برای پیدا کردنش بکنه و داشت دیوونه میشد..
تهایل اشتباه کرده بود و حالا اونم به نحوی درحال پس دادن تاوانش بود..
" بهتره خودت رو به افراد نشون بدی.. "
تهچان سعی کرد بحث رو عوض کنه..
باید اساسی دربارهی جین با افرادشون صحبت میکرد تا اولا ورود دوبارهی تهایل رو قبول کنن و دوما کمک کنن سوکجین هرچه زودتر پیداشه..
حتی خود تهچانم نمیدونست تا کی میتونه تهایل رو تو این حالت تقریبا نرمال نگه داره تا همه چی به گند کشیده نشه!
" تو فکر میکنی درست باشه؟!.."
" آره.. باید برگردی.. و افرادمون باید دوباره ازت اطاعت کنن.. تا وقتی سوکجین پیدا بشه و جات رو بگیره.."
تهایلم چنگالش رو داخل بشقابش گذاشت و به نقطهای بین بشقابها و خوراک های رنگارنگی که تدارک دیده شده بودن، خیره شد و به فکر فرو رفت..
سرش از همه افکاری که به هیچ نتیجه ای نمیرسید، درد میکرد و خسته بود.. فقط میخواست برای یه ساعتم که شده چشمهاش رو روی هم بذاره..
تهچان مشغول فردی که پشت خط موبایلش بود، شد و به خدمتکارها اشاره کرد تا میز رو جمع کنن..
هماهنگی های لازم رو با مشاورش انجام میداد تا افراد رو تو همین عمارت، توی جزیره ججو جمع کنه..
افراد باید با تهایل روبه رو میشدن..
هر چه زودتر..
_______
فاصلهی سئول تا گولو، چندان زیاد نبود..
شاید در حد 5 ساعت، اونم درصورتی که فاصلهی فرودگاه تا خودِ گولو رو حساب کنی..
رئیس وو زمانی که تو فرودگاهِ سئول، از هواسا خداحافظی کرده بود و اونو در آغوش کشیده بود، بهش امیدواری داد که دزدیده شدن سوکجین، تقصیر اون نبوده و قصد اون زن تنها کمک به پسرک چشم نقرهای و محافظت ازش در برابر افراد عمارتی که خیانتکار شده بودن، بود..
کریس بخاطر وخیم بودن اوضاع پیش اومده، جرعت گفتن اینکه سوکجین روزهای آخر معتادِ فرمول دست سازش شده ، پیدا نکرده بود..
نمیخواست توی این مدت، یه دل نگرانیِ دیگه به زن بده..
این چند روز هم که با هم بودن و روی نقشهی بیرون کشیدن تهایل کار میکردن، بازم متوجهی اون جرقهها و نگاههای عمیق و حسرتبار هواسا روی خودش شده بود..
ولی اصلا بهشون اشارهی کوچیکی نکرده بود و به نوعی نمیخواست دوباره باعث بشه که هواسا رو پس بزنه و دلش رو بشکنه..
اوضاع جالبی نبود و بخاطر تمام افکاری که مثل موریانه به مغزش حمله کرده بودن و همچنین سفر خسته کنندش، کلافگی و سر درد، امونش رو بریده بود..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
