" واقعا؟.. ولی میدونی درد من چیه؟!.. اینکه تو زندگیم انقدری که به منافع گنگ و افرادمون فکر کردم، به فکر سوکجین نبودم.. تهچان.. من نانسی رو بخاطر سهل انگاریم و اهمیتی که به گروهمون میدادم، از دست دادم.. اگه اون شب لعنت شده به اون ماموریت نمیرفتم و اگه تو تمام ماموریتهام، زنم رو با خودم همراه نمیکردم و جلوی کلی دشمن بهش ارزش نمیدادم و تظاهر میکردم که چندان بهش اهمیت نمیدم، افراد لعنت شدهی اون حرومزاده، جرعت نمیکردن یواشکی به عمارتم حمله کنن و نانسی رو با ضرب گلوله بُکُشن!.. درد من اینکه، نفهمیدم چی شد که نانسی در نبودم خیلی راحت کشته شد و باعث شد سوکجین انقدر تغییر کنه و روی روحیهش تاثیر بذاره!.. "
هر چقدر به پایان جملهش نزدیک میشد، مرد دیگه میتونست حرص توی کلماتش رو متوحه بشه..
و تهایل عمیق تو فکر فرو رفته بود..
اینکه اون شب لعنت شده و عذاب آوری که هواسا باهاش تماس گرفت و میتونست صدای آژیر آمبولانس و پلیس رو از پشت گوشی بشنوه، بهش خبر داد تا هر چه زودتر به بیمارستان بیاد..
ولی چه اومدنی بود...
وقتی وسط ماموریت تهچان رو مجبور کرد تا به سئول برگردن و دل تو دلش نبود از نگرانی، به بیمارستانی که بعد این چندساله جرعت نکرده بود از جلوش رد بشه، رسید، که دیگه دیر شده بود..
نانسی تموم کرده بود..
همون لحظهای که گلوله بهش برخورد کرده بود، تموم کرده بود..
تهایل نمیتونست تصور کنه، چه بلایی سر سوکجین اومد..
نمیتونست تحمل کنه، حتی حالایی که 17 سال از اون ماجرا گذشته بود، سوکجین چقدر از خبر مرگ مادرش افسرده و گوشه گیر شد..
و اون زمان دقیقا همون زمانی بود که باعث شد سوکجین بعد یکسال دست و پا زدن تو افسردگی و غم مرگ مادرش که همش تو مطب مشاورهای لعنت شده بود، شروع به عوض شدن بکنه..
دقیقا همون زمانی که سوکجین تظاهر به خوب بودن میکرد و انگار با مرگ نانسی کنار اومده بود، تهایل هم احساس میکرد واقعا همین طوره و ازش دور شد..
بازم مدیریت گنگ، باعث شد از جین دور بشه و سوکجینم از سن حساسش سواستفاده کنه و چیزهایی که نباید میفهمید رو بفهمه..
از همون سن کم، کنجکاو مسائل بزرگسال شد و خیلی زود شروع به کسب تجربه کرد..
همون سالها بود که دیگه نامجونم کنار گذاشت..
همون سالهایی که دیگه پسرعموی بزرگترش رو احمق و ساده میدید و خودش رو دست بالا تر..
همون سالهایی که هواسا هم ترکشون کرد و تو سازمان امنیتی کره، مشغول شد..
سوکجینی که سن کمی داشت و تجربههای لذت بخش بهش حمله کرده بودن و انقدر تو نقشش فرو رفته بود که همه واقعا تصور میکردن اون روحیهش بهتر شده و خوبه..
همه گول تظاهرش رو میخوردن جز یک نفر..
نامجون..
تنها کسی که سوکجین رو بهتر از پدرش میفهمید چون قبل از اینکه نانسی رو از دست بدن، مادر خودش _سولگی_به تهچان خیانت کرده بود..
به مراتب نامجون زودتر با احساساتی که برای یه بچه سخت بود، روبه رو شده بود..
اون دو نفر یه خلا احساسی بزرگ از نبود مادر و محبتشون ، داشتن که هر کدوم به نحوی اون خلا رو پر کردن..
سوکجین با غرق کردن خودش تو باتلاقِ رابطههای جنسی یک شبه ، لذتهای زود گذر و تحسین شدنش، توسط مردهای اطرافش..
و نامجون با روی آوردن به رابطههای بیدیاسام و میلِ سادیسمی که آتیش یه وجودش میزد..
هر دوشون تاوان تجربه و خلا های احساسی ای که به اشتباه پر کرده بودن رو ، دادن..
سوکجین تاوان داد و هنوز که هنوزِ درگیر تاوان دادنِ غرور و سرکشی هاش هستش..
نامجون با روان مریض و روحیهی افسردهش و همچنین آسیب زدن به دیگران، درحال تاوان پس دادنه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
