نامجون هم متوهم بود..
نامجون هم حال خوبی نداشت..
نامجون هم تغییر مود میداد..
نامجون هم بلافاصله از مود غمگین و پشیمونش، تبدیل به خود قبلیش شده بود..
نامجون هم تعادل روانی نداشت و با تک تک سلول هاش خودشم اینو درک میکرد..

چنگال رو از بین انگشت‌های سفید و بلندی که بخاطر تب سرماخوردگیش داغ کرده بودن ، بیرون کشید و با فک قفل شده، به کنار پرتش کرد..
حالا عصبانی بود..
حالا بی‌حوصله شده بود و نگاه‌ نقره‌ایِ ترسیده و مغروری که تضاد خاصی داشتن، آرومش نمیکردن..
پشیمونش نمیکردن..
ولی عمیقا دلش میخواست از نگاه سوکجین آرامش رو پیدا کنه..

سوکجین که حالا انگار با تلنگر و فریاد مرد بزرگتر، تا حدی به خودش اومده بود، پلکهاش رو روی هم گذاشت و با انگشت‌های لرزونش، اشک‌های ریخته شده‌ش رو از روی گونه‌های ملتهبش پاک کرد..
ولی به ثانیه نکشید که حس کرد به شدت دستش کشیده شد و به همون سرعت، قبل از نشون دادن واکنشی، بین بازوهای پسرعموش فرو رفت..
متعجب نبود..
انقدری ذهنش تو خلاء پرواز میکرد و محرک قوی عمل کرده بود که نتونه اهمیتی به اطرافش بده و چیزی رو دقیق بفهمه..
فقط اینو میدونست یه چیزی این وسط اشتباهه چون تا چند دقیقه پیش صدای فریاد میشنید و گرمی اشکش رو روی گونه‌هاش حس میکرد ولی حالا همه چیز آروم بود..
آروم بود و میتونست گرمای بدنی رو ، بیشتر از حدی که وجود داشت، به جسم خودش حس کنه..
بدن نامجون داغ نبود ولی سوکجین همچنان توهم میزد که این‌طوره ولی این باعث نمیشد از این اتفاق ناگهانی و ارامش، دست برداره..

" یه بار.. تو خوابم.. نانسی گفت..همیشه..منو می‌بینه..و..و ازم..مراقبت میکنه...ول..ولی هیچ_وقت ندیدمش.."

هذیون میگفت..
یا واقعیت..
چیزی بود که نامجون از وقتی پسرک تنها و درمونده‌‌ش رو به آغوش کشیده بود، متوجه‌ی این شده بود..
نانسی..
چرا حالا باید سوکجین به یاد مادرش بیوفته؟..

" بر..بریم..پیشش.."

زمزمه‌ی دلبر چشم نقره‌ای بود که از جایی بین سینه و بازوی مرد بزرگتر بیرون اومد..
جایی که فاصله‌ای بینشون نبود و نامجون حتی میخواست این فاصله رو به حداقل ترین حد ممکنم برسونه..
صدای ریتم تپش قلب مرد بزرگتر و کوچیک‌تر..
صدای سکوت و نفس‌های خس‌خس مانند از ریه‌های مریضِ آفرودیت..
و دستهای بی‌جونی که کنار بدنش آویزون مونده بود و سری که توی حرارت درحال پخته شدن بود..

نیازی به دوباره گفتن نبود..
فعلا روان نامجون به آنی دوباره تغییر کرده و روی خوشش رو نشون داده بود..
پس فقط قبل از فکر به هر چیزی، انگشت‌هاش رو از قصد تو پهلو‌ی نرم جین، فرو کرد و گوشتش رو چلوند تا حواس جین رو به خودش پرت کنه..
و همین که سر پسرکش بالا اومد و نگاه خماری بهش انداخت، لبهاشون رو به هم رسوند و مثل بار قبلی، این خودش بود که برای بار دوم پیش قدم بوسه شده بود..
نذاشت جین قدمی به عقب بذاره یا مخدر اجازه‌ی نفس کشیدن بهش نده..
حتی مهم نبود ازش سرما بخوره چون لبهای ملتهب و داغ سوکجین، به اندازه‌ی کافی باعث لرزیدن کمرش از شدت لذت شده بود..
پس فقط بازوهاش رو از دور جین باز و با هر دو دست موهای سرخ پسرک رو چنگ گرفت و به سمت عقب و پایین‌تر از قد خودش، کشید و برای بهتر بوسیدن و تسلط کامل روی لبهاش، خمش کرد..
مثل کلیشه‌ی بوسه‌ی قبلیشون، این خودش بود که اولین حرکت رو به لبهاش داد و جوری لب پایین آفرودیتِ نئشه رو مکید، که دست جین کمربند چرم نامجون رو چنگ ضعیفی زد..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now