" تو من_رو زندان_ی.. میکنی.. تحقیرم می_کنی.. و من..اون روی دیوونگیت رو.. می‌_بینم.. و هر..هرباری که بب..ببینم.. بهت میگ..میگم.. چقدر از_ت نف..نفرت دارم ..."

زمزمه‌های سوکجین رو جایی نزدیک خودش میشنید..
نامجون تو افکارش غرق شده بود..
جوری که متوجه نشده بود حالا چشمهای خودشم چند قطره از خودشون ترشح و روی گونه‌هاش لیز خوردن..
میتونست جای سرد شده‌ی نم اشک رو روی گونه‌هاش حس کنه..
چی شده بود که حتی متوجه‌ی اشک ریختنشم نشده بود؟!
شاید وقتی خیره به تیله‌های روشنی که تو نفرت و غم در تضاد بود، اشک ریخته بود..
شاید وقتی حرفهای بی‌رحمانه‌ی دلبرش رو شنیده بود، اشک ریخته بود..
شاید وقتی فهمیده بود تلاش‌هاش غلط بوده و هست، اشک ریخته بود..
شاید وقتی فهمیده بود سوکجین حتی به جسم خودشم رحم نمیکنه و تا جایی که تونسته یواشکی مخدر تزریق کرده و جوری سوزن سرنگ رو داخل رون پاهاش فرو کرده که جاهای لعنتیش باعث میشد نامجون به خودش لعنت بفرسته و خودش رو نفرین کنه..
و شایدم وقتی فهمیده بود سوکجین باورش نداره و بیماریش رو درک نمیکنه، اشک ریخته بود..
فکر به این مورد آخری، باعث شد یه قطره‌ی دیگه هم روی گونه‌ی راستش خط تحقیر آمیز و دلسوزانه‌ای بندازه و حالش از خودش به هم بخوره..
حتی سوکجینم شاهد چند قطره اشک از چشمهای سرد و بیتفاوت نامجون بود..
احساس؟..
سوکجین فقط احساس بدبختی میکرد..
احساس نفرت..
احساس سرخوردگی..
احساس دربند بودن..

' بهش نشون بده شیطان هنوز قدرتش رو داره..نشون بده هیچوقت منو رها نمیکنی..'

سوکجین میتونست پشت سر نامجون، از بالای شونه‌هاش، دوباره همون سایه سیاه و صدای ترسناکِ توهماتش رو ببینه و بشنوه..

" ولی..بذ..بذار بگم..من..من از..ازت خیلی بدترم.. بذا_ر.. بهت نشون.. بدم..شیطان..میتونه باهام..چیکار_کنه.."

زمزمه‌ی سوکجین با خنده‌ی شیطانی که تحت تاثیر مخدر بود، بالا رفت و حتی فرصت نداد تا نامجون به خودش بیاد چون لحظه‌ی بعد دوباره چنگال رو بالا برد و با قدم بلندی نزدیک مرد شد..
ولی همین که هر سه تا نوک تیز چنگال، مستقیم جایی که زیر سینه‌ی مرد رو نشونه گرفته بود ، با دستهای لرزون و مغزی که توی مخدر شناور و ناتوان شده بود فرود بیاد، نامجون به خودش اومد و با یه حرکت ناگهانی و ناخواداگاه مچ دست پسرعموی نئشه‌ش رو محکم گرفت!
مزخرف بود!
سوکجین فکر میکرد میتونه با یه چنگالِ لعنت شده، سینه‌ و قلبش رو هدف بگیره و به خیالِ ناعقلش، اونو بکشه!؟
خب اره!
سوکجین تحت تاثیر مخدر توهم زده بود و تصور میکرد میتونه با چنگال پسرعموش رو بکشه!
نامجون حدس میزد حتی این چنگال رو به چشم خنجر و یا هر کوفت دیگه‌ای دیده که همچنین توهماتی زده!

" تمومش کن سوکجین!!.. این فقط یه چنگالِ فاکیه و تو هیچ وقت نمیتونی با این منو بکشی!.. حالام فقط بگو چطور تونستی انقدر به خودت تزریق کنی و توهم بزنی!؟..فرار کردن؟.. این فکرای بیهوده رو از سرت بیرون کن!.. اینجا تا وقتی من اجازه ندم تو حتی حق نفس کشیدنم نداری پس انقدر اعصاب بفاک رفته‌ی منو دستکاری نکن! "

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now