فریادهای گرفته و جنون آمیز جین؛ بخاطر موقعیت بدی که توش قرار داشت، بعد هر بار حرف زدن منقطع و نفسش بالا نمیومد..
لکنتش بخاطر مخدر و اوضاع متشنجش بیشتر شده بود..
تو هر فریادش میشد حنجره‌ی داغون از سرماخوردگی و اشک‌هایی که دوباره درحال ریزش بودن رو دید..
اون داشت نفرتش رو فریاد میزد ولی چرا چشمهاش بارونی شده بودن؟..

" حال..حالم..ازت.. به هم میخوره.. حال_م ازت به هم میخوره.. وقت‌..وقتی می_گی برات 'ارزش'..دارم.. ازت م..متنفرم.. وقتی میگی که 'نمیخواست_ی خودمو.. هر..هر..هرزه دیگ_ران کنم'.. از اینک..اینکه.. با دروغ‌هات پدر_مو فریب داد_ی متنف..متنفرم..نام_جون.. "

با هر کلمه‌ای که سوکجین فریاد میکشید، نامجون دست‌هاش رو کنار بدنش بیشتر مشت میکرد..
مشت‌های خودش هم از حرص و غم می‌لرزید..
دیگه نمیدونست چیکار کنه تا پسرکش رو آروم کنه..
نمیدونست چیکار کنه تا این وضعیت وحشتناکش رو سر و سامون بده..
سوکجین اشک میریخت و واضح هق میزد..
پایان هر جمله‌ش هق میزد و بدن ظریفش زیر هالوژن‌های سرخ رنگ، از کنترل خارج و تکون‌های واضحی میخورد..

" از خودم..بیش_تر..متنفرم‌..که..که روزی.. سعی می_کردم..به دستت بیا_رم.. از خود..خودم.. که روزی.. سعی میکرد به چشمت بیاد.. و.. و توی لعن_تی.. اهمیت نمی_دادی.. نمی‌دیدی من..هر_بار خودمو.. به رخت میکشیدم.. نه.. تو..تو فقط میخوا_ستی.. منو بشکَنی.. میخواس_تی این.. حالمو ببینی.. تو..هیچ_وقت منو نفهمیدی.. فق..فقط.. برای خود_ت.. دلیل ردیف کردی..تا.. تا اینجا.. حبس..حبسم کنی.. بهم میگی.. بهم میگی واست ار..ار..ارزش دارم.. بهم میگی در به در.. دنبا_لم میگشتی.. بهم میگ_میگی نمیخواستی منو.. بازیچه‌ی دیگران بب..ببینی ول_ی..ولی.. اگه واقعا احساس..احساست به من این..طور بود.. "

صدای مخملی و گرفته‌ش به چه روزی افتاده بود که دیگه جنسش زبر به نظر میرسید..
لکنتِ توی صداش، داغون بود و آتیش به دل نامجون میزد..
چی به سر محبوبش آورده بود؟..

رفته رفته صدای سوکجین پایین تر میومد و با قدم‌های کوچیک نزدیک نامجون میشد..
زانوهای لرزونش اجازه‌ی قدم‌های بلند و سریع نمیدادن..
دیدش تار بود..
قلبش درحال انفجار بود..
سرش از درد نبض‌های وحشتناکی میزد..
دمای بدنش تو تب سرماخوردگی بیشتر شده بود و داشت میسوخت..
مخدر داشت ذره ذره نابودش میکرد و جلوی چشمهای پسرعموش داشت بی‌قراری میکرد..

" ولی.. اگه..احسا_ست.. واقعی بود.. هیچوقت..هیچ_وقت محبوبت رو.. به این رو..روز نمینداختی.. هیچوقت از رن..رنج کشیدنش.. برق خوش_حالی توی نگاهت نمیومد..هیچوقت عذاب_ش نمیدادی..تح..تحقی..
تحقیرش نمیکردی.. تو بهش میگی منطق.. دلیل.. و هر ک..کو..کوفتی.. ولی این جنو..جنونه.. دیوونگیه.."

نامجون خودش رو نمیشناخت..
چیزهایی که سوکجین میگفت چندان بی‌راه هم نبود..
نامجون به همه‌ی این حرفها از قبل فکر کرده بود..
میدونست روزی میرسه که جین حقیقت رو تو صورتش بکوبه..
این روزهارو قبل اینکه برای زندانی کردن جین کنار خودش، مطمئن بشه بهش فکر کرده بود..
ولی حتی خود لعنت شده‌ش هم‌نمیدونست چرا به این جا رسیدن..
نمیدونست چقدر دیگه باید از بیماریش اطاعت کنه..
نمیدونست چقدر دیگه باید بذاره بیماری روانیش، بیشتر از قبل تشدید بشه و دوباره برگرده..
مگه اون روانشناس ابله نگفته بود باید از روح و روانش به خوبی مراقبت کنه و افسارس رو به دست بگیره؟!
پس چرا دوباره این بیماریش بود که افسارش رو به دست گرفته بود و همه چیز برعکس شده بود؟!

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now