" من فقط نمیخواستم ببینم کسی که برام انقدر ارزش داره، این طور خودش رو هرزه‌ی دیگران کرده!!.."

و تیر آخری بود که نامجون از قلبش شلیک کرد و همین فریادش که از سر دل‌سوختگی و غم بود، تو کل عمارت پیچید..
اینکه لحنش آمیخته به غم و خشم بود رو همه میتونستن حس کنن..
نگاه تاریک و لحنی که خشم رو فریاد میکشید، یا تپش های قلبی که غمگین بودنش رو ضربان میزد؟..
عمارت تو سکوت خفناکی فرو رفت..
تنها صدای ریزش برف‌های ریزی که با متانت و وقار خاصی به نرمی روی پنجره‌های بلند و سلطنتی عمارت فرود میومد، صدای سکوت رو دستکاری میکرد..

کسی چه میفهمید چه آشوبی تو همین عمارت خالی و تاریک، هر شب نامجون رو از هزاران فاجعه‌ی وحشتناک‌تر ، میترسوند..
کسی چه میفهمید، زمانی که سوکجین بدون هیچ خبر لعنت شده‌ای خیلی راحت همه چیز رو به حال خودش رها کرد و از عمارت بیرون زد، چی به سر نامجون اومد..
کسی نمیفهمید نامجون برای پیدا شدن جین تمام دنیارو زیر و رو کرده بود و به کسایی رو انداخته بود که هیچ‌وقت دل خوشی از دیدنشون نداشت..
چرا کسی نمی‌دید نامجونم به همون اندازه‌ای که جین ممکنه از فرارش پشیمون باشه، از اینکه باعث شد پسرعموش فرار کنه، ناراحت و پشیمونه؟!
چرا هیچکس تو این خراب شده برای چند ثانیه، به نامجونی که به ظاهر کمرش راست، ولی قلب و روح مریضش درحال فروپاشی بود، حقی نمیداد؟!

" منم شبها با فکر اینکه ممکنه کجا باشه چشم بستم و بین هر نیم ساعت خوابیدنم، با کابوس اینکه ممکنه چه بلایی سرش اومده، پریدم!.. منم برای پیدا کردنش هزار نفر رو بکار گرفتم و به هر رابطی که تصورش رو بکنید، تو کشورهای مختلف باج دادم تا فقط یه خبر ازش، برام بیارن!.. منه لعنتی انقدر درگیر پیدا کردن اون پسر بودم که نه تنها خودمو فراموش کردم، بلکه خیالم، شما رو هم تو زندان به دست باد سپرد و اصلا نمیتونم تصور کنم چطوریه که هرچقدر تلاش میکنم.. هر چقدر یه تنه گنگ و معاملات رو اداره میکنم و هرچقدر دنبال سوکجینم، بازم هزار قدم عقب تر از همه چیزم!!.."

هواسا با حرفهای نامجون، نفس لرزونی کشید..
کی وقت کرده بود انقدر مردونه حرف بزنه؟!..
اون پسر حالا دیگه پسر نبود..
مردی بود که به اندازه‌ی تمام مردهای میانسال، سختی کشیده و تو عذاب دست و پا میزنه..
شرمنده بود؟..
البته که هواسا شرمنده بود و ته‌ایلی که تحت تاثیر قرار گرفته و نامحسوس دستش رو زیر شنلی که به تن کرده بود، فرو برد و روی سینش گذاشت..
سینه‌ای که چند وقتی نامنظم می‌تپید و تحمل فشار عصبی رو نداشت..

نامجون فرصت نکرد به این فکر کنه که صدای فریادهاش رو سوکجینم شنیده یا نه..
چون همون لحظه، نایتمر با غرش وحشتناکی که مو به تن افراد هواسا سیخ میکرد، جلوی حیوون دیگه‌ای دراومد!

" نایتمر!!.."

حیوون مشکی رنگ که خال‌های کوچیک و تقریبا زردش، زیر نور لوسترهای بزرگ سالن میدرخشیدن، با صدای صاحبش دوباره غرش کرد و با سر به سگی که جلوی راهش رو گرفته بود، اشاره کرد..
سگی که بهش میخورد از نژاد دوبرمن باشه، در مقابل چند قدم کوتاه از دری که بهش نزدیک شده بود، عقب تر رفت..
نامجون بلافاصله به سمتی که صدارو شنیده بود، دوید و حیوونش و سگی رو دید که رخ تو رخ ایستاده بودن و خرخر میکردن!

⭕ Silver Devil ⭕Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin