" تهایل؟.."
اینبار تهچان بود که اسم برادرش رو از هواسا میپرسید..
از زنی که خودشم یه سر قضیه بود و با اقتدار خاصی راس تمام افراد سیاه پوشش، پایین پلههای مرمری ایستاده بود و سرش رو به بالا چرخونده بود تا پدر و پسر رو ببینه..
" آره.. من.. "
زمزمهی شخص جدیدی که بلافاصله باعث سیخ شدن موهای بدن پدر و پسری که بالای پلهها ، مسلح ایستاده بودن و اسلحههاشون رو بالا آورده و سمت هواسا گرفته بودن، شد..
" منم اخطار داده بودم.. اخطار داده بودم که اگه بفهمم یه مو از سر سوکجین کم شده، زندگیتون رو آتیش میزنم.."
نفس نامجون با دیدن تهایلی که همین نیم ساعت پیش خبر مرگش رو داده بودن، برید!
دیگه نمیتونست به چشمهایی که میدیدن و به گوشهایی که میشنیدن، اعتماد کنه!!
اینجا چخبر بود؟!
" این..اینجا چخبره؟!.."
تهچان بود که با لحن شگفزده و متعجب درحالی که به برادرش زل زده بود، پرسید..
هیچکدوم از پدر و پسر نمیفهمیدن و درک نمیکردن که اوضاع از چه قراره و چه اتفاقی درحال رخ دادنه!
فقط این وسط نایتمر بود که با شامهی تیزش تونست بفهمه یه جای کار میلنگه!
میتونست وجود یه حیوونی که معلوم نبود کجا مخفی شده رو، در همین اطراف حس کنه..
پس با چشمهای تیزبینش درحالی که کنار پاهای نامجون در بالای پلههای باشکوه و مرمری ایستاده بود، نامحسوس به گوشه به گوشهی سالن عمارت چشم چرخوند..
" فکر کردین من مُردم؟.. فکر کردین قراره بدون اینکه بفهمم پسرمو به کجا فراری و عذابش دادین، بمیرم؟.. من اینجام تا بفهمم چه بلایی سر سوکجین آوردین!.."
تهایل با صدای بلندی حرف میزد و خانوادهش رو بازخواست میکرد..
تصور اینکه ممکنه همین دو نفر که از مورد اعتماد ترینهاش بودن، جین رو مخفی کرده باشن، دلش رو آتیش میزد..
اون فقط یه پدر بود و میخواست پسرکش رو پیدا کنه..
خواستهی زیادی بود؟!..
" تو چطور تونستی از زندان__"
" چطور تونستم؟.. هواسا کاری کرد که این حبس، به رها شدنم منجر بشه.. کاری کرد که بیام و ازتون رو در رو بپرسم : ' چرا وقتی شما میتونستین منو آزاد و رفع اتهام کنید، هیچوقت پیداتون نشد؟..'.. واقعا چرا هیچوقت به ذهنتون نرسید میتونم بدون کمک شما از زندان آزاد بشم؟.. شما فقط منتظر این بودین که من بیوفتم پشت میلهها؟.. همین رو میخواستین تا سوکجینم بیپناه کنید و فراریش بدین؟.. "
صدای تهچان با فریادهای طلبکارانه و لحن دردمند تهایل، برید..
احساس خجالت میکرد ولی میتونست قسم بخوره که اینطور ها هم نبوده!
اونا فقط میخواستن سوکجین، دست از یکدندگی و ریاستی که با زور میخواست فقط به نام خودش ثبت کنه، برداره..
همین!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
