" خودمم نمیدونم!.. اگه میخوای کمک بدی فقط اون اسلحهی لعنتیت رو پر کن و همراهم بیا!.."
نامجون درحالی که با یه حرکت تمام کتاب های قسمت جنوبی کتابخونهی بزرگش رو زمین ریخت، هیستریک فریاد زد..
قسمت دیگهی کتابخونه که از رد روم جدا بود و اینبار به در کناری و مخفیه دیگهای باز میشد، حالا از سلاحهای حرفهای و مختلفی محافظت میکرد، به روی نامجون باز شد..
تهچان هم کنار پسرش از در کوچیک و مخفی عبور کرد و به صورت رندوم یه اسلحهی سایز متوسط که بهش میخورد نوعی مسلسل باشه، از بین اسلحههای سرد و گرم انتخاب کرد..
نامجونم دقیقا مثل همون اسلحهای که پدرش برداشته بود رو انتخاب و از روی پین متصل به دیواری که اسلحهرو نگه داشته بود، برداشت..
تعداد افرادی که از مانیتور دیده بود، زیاد نبود ولی برنداشتن اسلحهی قوی و ماهرانه، ریسک بود..
حالا هر دو مرد بدون توجه به چیز دیگهای درحالی که نامجون با سرعت از اتاق خارج میشد و بین راه اسلحهش رو مسلح میکرد، همراه نایتمر، میدویدن..
وقت فکر کردن نبود..
حتی نامجون هم نمیدونست قراره به کی شلیک کنه و چه اتفاقی قرار بیوفته..
فقط اینو میدونست که دیدن هواسا تو مانیتور که با پوزخند رو مخ و مغروری بهش خیره بود، دیوونش میکرد!
طوری که اون زن بدون هیچ ترسی دوباره یه خودش اجازه داده بود وارد عمارت بشه و تازه افرادش رو هم بیاره، جای تعجب داشت!
نامجون اولین نفر بود که به بالای پله ها رسید..
جایی که قرار بود برای رفتن به سردخونه و تحویل تهایل ازش رد بشن ولی حالا برای کار دیگه ای اینجا بودن..
" بهتون اخطار داده بودم.."
هواسا با صدای حرصیِ نامجون، با شیطونی سرش رو چرخوند و همون زمان تهچان ، زنی رو دید که زمانهای دوری ازشون محافظت میکرد..
چی شده بود که این طور بدون هیچ رحمی هر دو نفر روی هم اسلحه بگیرن و همو تهدید کنن؟..
بی شک همهی این اتفاقات به یک نفر ختم میشد..
یک نفر که حالا از شدت گریه و فشار روحی و روانی، خودش رو به در رد روم میکوبید تا بلکه صداش شنیده بشه..
یک نفر که از شدت درد روحی ، تمام احساساتی که میتونست رو کرهی خاکی وجود داشته باشه، همزمان بهش تزریق میشد..
یک نفر که چشمهای نقرهفام و بدن دردمند از جای شلاق و سوختگیهاش و دست بخیه زده شدهش که توسط نایتمر آسیب دیده بود، بیقراری میکرد و صدای جیغهاش از شدت درمونگی و حبس، تو همون اتاق میپیچید..
یک نفر که صدای فریاد و جیغهای دلخراشش رو هیچکس نمیشنید ولی خودش تمام صداهای ممکن رو شنیده بود و عذاب میکشید..
اون فهمیده بود پدرش مُرده و بیرون از رد روم چه اتفاقاتی درحال رخ دادنه..
و همین که نمیتونست اوج نفرت و فریادهاش رو به نامجون نشون بده، داشت دیوونش میکرد..
" تهایل هم اخطار داده بود نامجون.."
با اومدن اسم تهایل، توسط اون زن، نامجون ناخواداگاه گوشهاش تیز تر شد..
چرا حالا باید بحثش پیش کشیده میشد؟!
هواسا چی میخواست بگه؟!
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
