" باید بریم.. باید بریم بیمارستان ارتش.. همین حالا!.."

" ول..ولی پدر.."

" ولی چی نامجون؟؟.. همین الانشم خانواده‌ی ته‌ایل رو برای تشخیص هویت و هزاران کوفت و زهرمار دیگه، میخوان!.."

نامجون میخواست هرچه زودتر خودشو به رد روم برسونه ولی انگار قرار نبود این اتفاق پیش بیوفته..

" فقط یه کتی بنداز رو شونه‌هات و بیا بریم تا ببینیم اوضاع از چه قراره.. من هنوز به افرادمون خبرشو ندادم.. این چه اتفاقی بود!؟.."

ته‌چان با خودش حرف میزد و همین که میخواست پسرش رو سمت در هل بده، دوباره صدای اخطار های قرمز رنگی که مانیتور‌ها خبرش رو میدادن، باعث شد هر دو مرد لحظه‌ای درنگ کنن..
درلحظه، نایتمر هم دوباره سرش رو چرخوند چون اون صدا رو به خوبی میشناخت و منتظر بود تا پشت بندش، همراه صاحبش به یه جنگ کوچیک بره!

سر نامجون سمت سیستم ها چرخید و با دیدن چند جسم سیاه پوشی که حالا از دروازه‌‌ی اصلی وارد حیاط عمارت شده بودن، بهت زده دست پدرش رو به سمتی پرت کرد و پشت میزش ایستاد!
مانیتور به دوربین‌های مخفی عمارت وصل بودن و حالا برای دومین بار تو این یک ربع، اخطار میدادن و صفحه‌شون به رنگ قرمز در اومده بود..
نامجون شاهد یه شورش بود؟!
یه شورشی که توسط دو نفر داشت به سمت قسمت اصلی عمارت، یعنی جایی که سالن مرکزی و پله‌ها قرار داشتن، هدایت میشد؟!

" اینجا چخبره پدر؟؟.. اینا اینجا چیکار میکنن؟.."

نامجون با چهره‌ای که حالا از دلشورگی و ناراحتی، تبدیل به خشم شده بود ، با چشمهای طلبکارانه‌ش به ته‌چانی که کنارش ایستاده بود، پرسید..

" اینجا عمارته تو هستش و با گستاخی، خیلی وقته که دیگه منو افرادمون رو از اینجا پرت کردی بیرون!!.. من باید بدونم تو عمارتت چخبره!؟.."

نامجون اهمیتی به حرفهای پدرش نداد و همین که میخواست از سیستم‌های پر سر و صداش دور بشه، از گوشه‌ی چشم به مانیتور که چهره‌ی زنی که با افتخار کلاه شنلش رو از روی موها و قسمتی از صورتش کنار میزد و جلوی دوربینی که نزدیک پله‌ها پنهون شده بود، پوزخند میزد، خونش به جوش اومد!

" لعنت بهش! لعنت بهش! لعنت بهت هواسا!!.."

رئیس جدید گنگ کیم، حالا با صدای بلندی، پشت سر هم لعنت میفرستاد و به ثانیه نکشید که سمت کتابخونه قدم برداشت..
ته‌چان این وسط با چشمهای گشاد شده به افرادی که شاید به 10 نفر میرسیدن و سرتا پا سیاه پوش شده بودن، از مانیتور چشم دوخت!

" اونا کین؟!.. چرا اومدن دنباله تو؟.. چه غلطی کردی نامجون!؟.."

صدای فریاد پدرش رو مخش بود و از طرفی به حیوونش نیاز داشت..
نایتمر حاضر و آماده با قیافه‌ی فوق العاده خونسرد و چشمهای طلاییش از پایین بهش زل زده بود..

⭕ Silver Devil ⭕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora