″ تهایل!!.."
با چیزی که تهچان فریاد زد، نامجون ناخوداگاه رشتههای شلاق رو چنگ زد..
از روی صندلیش با دلشوره نیمخیز شد و به وضعیت آشفتهی پدرش خیره بود..
نایتمر حالا اروم تر به نظر میرسید...
انگار صاحبش اون مرد رو میشناخت و تاحالا که واکنش خاصی نشون نداده بود، پس حیوون متوجه شد که جای نگرانی نیست..
پس عقب کشید و فقط منتظر دستور نامجون موند..
" مُرده!.."
همین کلمه انگار که محرکی بود تا اسید معدهی مرد رو بالا بیاره و جوری به گلوش برخورد کنه که از سوزشش اشک تو چشمهاش جمع بشه..
شلاق با صدای کوتاهی از دستش رها و به سرامیکها برخورد کرد..
چی میشنید؟!
" چط..چطور.. ممکنه!؟.."
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد زمزمه کرد و نگاه ناباورش به پدرش که حالا با حالت هستریک موهاش رو چنگ میزد و دور خودش راه میرفت، زوم بود..
کاش بدنش جدا از شوکی که بهش وارد شده بود، همکاری میکرد و پدرش رو به بیرون از اتاق میکشید..
چون یه جایی از ذهنش داشت فریاد میکشید که سوکجین دقیقا همین بغل و پشت همین کتابخونهی نفرین شده، ممکنه همه فریاد ها و حرف هارو شنیده باشه!
" میگن.. میگن با ووبین بحثش شده بوده.. و درگیر شدن..هلش داده و..و سرش ضربه خورده.. "
سر نامجون آهسته به سمت کتابخونه چرخید..
جایی که سوکجین پشتش مخفی شده بود و جوری اون اتاق از بیرون عایق بندی بود که هیچ صدایی ازش به گوش هیچ کدومشون نمیرسید..
تصور اینکه آفرودیت، این خبر شوکه کننده رو شنیده و حالا چه حالی داره، باعث شد معدهش تکون دردناکی بخوره و اسید معده کاری کنه که تمام لولهی مری از سوزش به درد بیوفته..
" پس..پس جاسوسهای لعنتیه تو چه غلطی میکردن؟؟.. اینجا چه غلطی میکنی نامجون؟.. چرا خبر نداشتی؟!.. چرا باید الان بفهمیم که از خود زندان به من زنگ بزنن؟؟.."
تهایل فریاد میزد و پسرش رو بازخواست میکرد ولی نگاه میخ شدهی نامجون همچنان رو کتابخونه بود..
این وسط نایتمرم دوباره احساس خطر میکرد چون زیادی به فریادها و شماتت ها حساس بود ولی تا وقتی دستوری از صاحبش نمیدید، نمیتونست کاری کنه..
نامجون، خودشو بابت عایق بندی نکردنِ دو طرفهی دیوار رد روم، نفرین میکرد..
میخواست هرچه زودتر به داخل اتاق نفوذ کنه تا مطمئن بشه جین واقعا از شدت بُهت سکته نکرده..
" هیچ معلوم هست حواست کجاست!!.."
اینبار تهچان از سر ناچاری با صدای بلندش نامجون رو شماتت کرد..
نامجون برای لحظهای چشم از کتابخونه گرفت و به چشمهای سرخ تهچان داد..
کاش برمیگشتن همون شبی که پدرش ازش میخواست ازدواج کنه..
شبی که نامجون بیلیاقتی پدرش رو تو صورتش کوبید و با نشون دادن مستقیمِ پروندههای پزشکی قانونی و میل جنسیِ کنترل نشدنیش، سعی کرده بود مرد رو از فکر ازدواج بندازه..
و موفق هم شده بود..
کاش اون شب برمیگشت و کاش اصلا سوکجین رو به اینجا نمیاورد که حالا این طور خبر مرگ پدرش رو بشنوه و نتونه هیچ کاری برای حالش بکنه..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
