مرد بزرگتر، نمیدونست چرا از صبح دلشورهی بدی به جونش افتاده..
اینکه سوکجین تو رد روم همچنان حبس بود و به هیچ کدوم از غذاها لب نمیزد، براش کمکم نگران کننده بود..
فقط سِرُم های تقویتی جای خوراکش رو میگرفت و تمایلی به هیچ کار و حرفی نداشت..
نامجون کمکم داشت متوجهی نشانههای گوشه گیری و یا افسردگیِ سطحیای که به مرور داشت از خودش بروز میداد، میشد..
نامجون فهمیده بود، هرچقدر سوکجین شخصیت محکمی داشته باشه، بدنش خیلی زود به آسیب های روحی و روانی واکنش نشون میده..
مدت زیادی نیست که سعی در حفظ کردن واکنشهای بدن دلبرش ، داشت..
ولی تو همین مدت کوتاه به خیلی چیزهای جدید و بکری دست پیدا کرده بود..
جوری که بدنش با سوختگیه سطحیِ پارافین، جمع میشد..
جوری که رونهای سفیدش با هر لرزش ویبراتور های داخلش، میلرزید..
جوری که به تک به تک لمسِ رشتههای چرم شلاق ، واکنش نشون میداد و هق میزد..
نامجون حتی میتونست قسم بخوره اون شب توی حیاط، بدن جین با نشستن هر دونهای از برف که روی جسم برهنهش فرود میومد، چطور مینالید و بخار نفسهای داغش چقدر با هوای سرد اطرافش متضاد بود..
این تضاد که سوکجین با همهی تحقیرات روحی و روانی، بازم لب به غدا نمیزد و لجبازی میکرد، میتونست نامجون رو آشفته خاطر کنه..
اگه این روش جواب نمیداد، نامجون دیگه راه حلی به ذهنش نمیرسید..
مرد چیز زیادی از آفرودیت نمیخواست..
فقط تلاش میکرد تا سوکجین کنار خودش و اونو ماله خودش نگه داره..
براش مهم نبود اگه بقیه فکر میکردن با زور، جین رو در حبس خودش نگه داشته و مجبور به بودنش میکنه..
براش مهم نبود اگه همین الان جلوی چشمهای نقرهفامش، با اسلحه تهدید به موندش میکرد و صدای فریادش تو عمارت میپیچید..
مهم نبود اگه همه دیوونه صداش کنن..
مهم نبود اگه روانشناسش با هر بار مشاوره گرفتن، بهش تاکید کنه که کسی رو نمیشه با زور نگه داشت..
نامجون خیلی وقت بود دیگه هیچی براش مهم نبود..
هرچیزی که متعلق به این جهنم بود، میتونست مستقیم به خیال نداشتهش گرفته بشه ولی جین رو همینجا، تو همین جهنم نگه میداشت و خودش درحالی که ذره ذره آب شدنش رو میدید، انگشت فاکش رو به روانشناسش نشون بده و فریاد بزنه : ' من خواستم و تونستم اون لعنتی رو تو همین عذاب همراه خودم نگهش دارم!..'
با صدای باز شدن وحشیانهی در اتاقش، بهت زده از فکر بیرون کشیده شد و شونههاش پرید!
حتی حالا هم انگار نایتمر از چند دقیقه قبل، بیدار شده و با خشم میغرید!
انگار میخواست وجود تهچانی که از خیلی وقت پیش با مشام تیزش درک کرده بود، رو به صاحبش اخطار بده..
برای همین بود که جلوی تهچان ایستاد و رو بهش با صدای خرخر مانندی؛ زیر لب میغرید..
نامجون، نیم نگاهی به قامت فردی که وارد اتاقش شده بود کرد ولی بلافاصله نگاه تیزبینش مانیتورهای مقابلش که تصویری، توسط دوربینهای امنیتی گرفته میشد، زوم شد..
صدای دینگ دینگ سیستمها و نور ضعیف قرمز رنگی که از آلارم ' خطر و حفاظت ' ، روی اسکرین مانیتور ها مشخص بودن، باعث نشده بود زودتر از فکر بیرون بیاد!
انقدر تو افکارش غرق بود که حتی حالیش نشد نایتمر سعی در آگاه کردنش با صدای خرخر داشت و حالا پدرش وارد عمارت شده و مقابلش ایستاده بود؟! و به نایتمری که سمتش خرخر میکرد چشم دوخته بود..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
