" تو حدس میزنی سوکجین تو عمارته ؟.."

ته‌ایل با شک پرسید و بعد پانسمان و شست و شوی قسمتی از زخم سرش با الکل ، هیسی از سوزشش کشید..

" نمیتونم با قاطعیت بگم سوکجین ممکنه تو عمارت باشه و یا یه عمارت دیگه توی خارج از کشور.. من عمارت رو چک کردم.. و اثری ازش ندیدم.. نمیتونم صد در صد بگم کجاست.. بخاطر همینم شما الان اینجایید که ازتون کمک بگیرم.."

" چه کمکی؟.. دیگه به چه کسایی و چه مکان‌هایی شک داری؟.."

هواسا از روی لبه‌ی تخت زهوار در رفته‌ی قدیمیش بلند شد..
این اتاق به دل غمگینش چنگ مینداخت و یاداور روز های دردناکش بود..
حتی دردناک تر از حالایی که توش قرار داشت..

" اینو شما باید بگین.. تک تک افراد و گنگ‌هایی که باهاشون دشمن هستین.. حتی افرادی که بیشترین اعتماد رو بهشون داشتین.. شاید همینا جین رو دیدن و دزدیدنش؟.."

" تجربه خیلی وقته بهم ثابت کرده هه جین.. دشمن‌های اصلیم به کنار.. فقط روی افرادی که بیشترین اعتماد رو بهشون داشتم زوم کن.. لازمه بگم دقیقا منظورم چه کساییه؟.."

ته‌ایل با چشمهای سرد و لحن بی‌حسی زمزمه کرد، درحالی که از پنجره‌ی کوچیک ، به خیابون مقابل خیره بود..
جوری خیابون با تیر چراغ برق‌های نیم‌سوز، زیر بارش ضعیف برف، تا حدی روشن بود و زباله‌هایی که به جای ریخته شدن در سطل زباله، جای جای خیابون به چشم میخوردن، حالش رو به هم میزد..
ته‌ایل نمیدید..
ولی هواسا خوب میدونست پشت دیوار همین خونه، چند معتاد درحال تزریق بودن..

نیاز نبود هواسا فکر کنه..
منظور ته‌ایل خیلی واضح و مشخص بود..
اون اعتمادش رو نسبت به گنگ و افراد خانوادش از دست داده بود..
دقیقا همون حسی که سوکجین چندین ماه پیش وقتی پدرش به زندان افتاد، از افرادشون حس میکرد..

" لازم نیست بگم که همین حالا آماده‌ بشین؟.. فقط میخوام هرچه زودتر پیداش کنم.. اینکه تو و اون مردی که کریس وو صداش میزنی، نتونستین از سوکجین محافظت کنید، فعلا مهم نیست.. ول اگه میخوای من و روح نانسی ببخشیمتون.. فقط‌ هر چه سریع تر پیداش کنید.. همین.."

آخرین مکالمه‌ای بود که بین هر دو زن و مرد اتفاق افتاد چون همون لحظه هواسا با قدم‌های بلند سینی کوچیک کمک های پزشکی رو روی میز کنار تخت گذاشت و از چارچوب در زنگ زده، به بیرون از اتاق رفت..
باید همین امشب تکلیف عمارت رو مشخص میکردن وگرنه ته‌ایل از فکر و خیال خودکشی میکرد...
و البته..
قرار بود هواسا با یه حواس پرتیِ کوچیک، باعث بشه حیوونی که چند وقتی میشد برای همین کار تعلیمش داده، جای زیبای عمارتی که دزدیده شده بود رو، پیدا کنه!

____________________

رشته‌ رشته‌های شلاق مشکی رنگ بین انگشت‌های مردونه و بلندش، پیچ و تاب میخورد..
یکی از پاهای کشیده‌ش روی اونیکی رون پاش، قرار گرفته و با حالت ریتمیکی به سرامیک ضربه میزد..
نایتمر کنار پایه‌ی کاناپه‌ی مشکی رنگ؛ لمیده بود و به نظر خواب میومد..
از وقتی سوکجین رو عذاب و دستش رو گاز گرفته بود، صاحب اصلیش نسبت بهش بی‌توجه میکرد و همین باعث شده بود حیوون یه گوشه کز کنه و فقط به خواب بره تا قیافه‌ی نامجونی که هراز گاهی بهش چشم غره میره رو نبینه..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now