جو کاملا به هم خورده بود..
و حالا نامجون با چیزایی که الان مقابلش میدید، فکش رو از حرص منقبض کرد و درثانیه تغییر مود داد..
همون قدر ناگهانی و بیمارگونه، روحیاتش تغییر میکرد به طوری که حتی پدرش تهچان، که پشت سرش دویده بود هم متوجه این تغییر شده بود..
جلوی در اتاق نامجون..
دقیقا جایی که سوکجین پشت کتابخونهش پنهون شده بود..
اونسگ لعنتی از افراد تهایل و هواسا بود!؟
اومده بود تا سوکجین رو با شامهش پیدا کنه؟!
البته..
هواسا زرنگ تر از اینا بود که سگی که برای همین کار تعلیم دیده بود رو در دید نامجون قرار بده و یواشکی، زمانی که همه درحال بحث بودن، اونو از پله ها بالا فرستاده بود ولی انگار نایتمر سریع تر متوجهش شده بود!
" مثل اینکه تا خونی ریخته نشه، نمیخوای دست از سرم برداری.."
نامجون با پوزخند سمت زنی که حالا با چهرهی کمی نگران، نگاهش به سگ و جگلیون بود، زمزمه کرد..
هواسا دهن باز کرد تا خرابکاری لو رفتهش رو ماستمالی کنه ولی نامجون دیگه حوصله نداشت..
بعد یه سخنرانی کوتاه که بینهایت ذهنش رو درگیر کرده بود، حالا وقتش بود تا اون قطب لعنت شده و تاریک روحش، خودش رو نشون بده..
اون زن حتی با تهدیدم راضی نمیشد پا پس بکشه..
پس لازمبود بهش نشون بده چقدر میتونه دیوونه و جانی باشه!
و البته، روح و روان مریضی که بعد از مدتها دوباره به جونش افتاده بود و خودشم متوجه این شده بود..
نامجون درحالی که پشتش رو به تهایل و هواسا کرده بود، با زمزمهی کوتاهی به حیوونش دستور داد:
" داشتم فکرشو میکردم که تا کجا باهات راه بیام هواسا.. ولی فکر میکنم این بار آخر باشه.."
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
" میتونی بخوریش نایتمر.. و مطمئن شو تا وقتی تمام استخونهاشو قورت ندادی، ولش نکنی پسر.. "
و همون چیزی بود که نایتمر منتظرش بود و با اشارهی انگشت نامجون ، که توی هوا دو دور چرخید و در آخر به پایین افتاد، فهمید که باید با این سگ فوضول چیکار کنه!!
مردمک چشمهای طلاییش، در ثانیه تنگ و ترسناک شد و قبل اینکه اجازه بده، سگ پا به فرار بذاره و یا دندونهاشو به منظور دفاع نشونش بده، بهش حمله کرد..
نامجون نموند تا ببینه سرخی خون، ممکنه چه گندی به در و دیوار راهروی عمارتش بزنه و تنها چیزی که شنید، صدای جیغ و فریاد هواسایی بود که در دفاع از سگش میکشید ولی جرعت نمیکرد قدم از قدم برداره و به اون فاجعه و جنگی که درحال شکل گیری بود، نزدیک بشه!
افراد سیاه پوش منتظر دستور از سمت زن بودن ولی هواسا به قدری درگیر جنون روبهروش بود که به آنی اونهارو فراموش کنه و خودش رو تنها ترین ببینه..
" دفعهی دیگه کافیه من و گنگم رو تهدید کنی.. کافیه لشکر دنبال خودت راه بندازی و سرتو تو کونم فرو کنی هواسا.. این بلا سر خودت میاد!..دیگه فرصتی بهت نمیدم و گذشته هارو جلو چشمت چال میکنم!..قسم میخورم.."
صدای نامجون درحالی که با قدمهای بلند و محکم راهرو رو طی میکرد تا به اتاقش برسه، بین غرشها و جیغهای سگ سیاه و زشت، گم میشد..
تهچان و تهایل با بهت به اون حیوون درنده که حالا وزنش رو روی بدن سگ انداخته و گلوش رو میدرید، خیره بودن!
چطور شده بود و یا اصلا چی باعث شده بود که نامجون همچین دستور وحشتناکی رو صادر کنه و از همه بدتر، به حیوونش، همچین تعلیمی داده بود تا این طور خوی وحشی داشت؟!
مطمئنا نامجون دیگه اون نامجون قبلی نبود و همین خونسرد و وحشی بودنش، حتی مو به تن پدر و عموش سیخ میکردن چه برسه به افرادی که جفت کرده و ترسیده بودن!!
چه بلایی سر نامجون اومده بود!؟
" و در ضمن.. شما هم مواظب خودتون باشین عموجان!.."
لحظهی آخر درحالی که یه دستش رو به چارچوب در اتاقش تکیه داده بود، سمت افرادی که پشت سرش بودن برگشت و با پوخندی، حتی تهایل رو هم تهدید کرد!..
هنوز زود بود نامجونِ واقعی رو بشناسن..
نامجونی که دیگه اهمیتی نمیداد و میذاشت تا مریضی روانیش، دوباره به مرور تسخیرش کنه....
و اون موقع ترسناک بود..
آینده ترسناک بود......
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
سلام..
انتظار این روی نامجون رو داشتید؟..
متوجهید که نامجون یه بیمار روانی (دوقطبی) هستش؟..
امیدوارم اینو تو این چندین پارتی که از نامجون داشتیم، تو رفتار و حرکاتش درک کرده بوده باشین چون من مستقیما ازش نگفتم و باید فقط با خوندن و فکر کردن، درکش کنید..
ممنون که حمایت میکنید*قلب زیاد
⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕⭕
ووت و کامنت نشه فراموششش گوگولیااا✨💜💜
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
