" دهنمو نبندم میخوای چه غلطی کنی پیری؟.. هان؟؟.."

ووبین یه قدم جلو اومد و جلوی هر مردی که حالا گان نارنجی رنگ زندان رو به تن کرده بودن، مقابل هم ایستادن..
اینکه تو روز کریسمس به جای دعا کردن و جشنی که توی حیاط و راهروی اصلی زندان برپا شده بود، خوشحالی کنن، انتظار یه دعوای حسابی رو میکشیدن..

" خودم دهنتو می‌بندم!.."

و همین باعث شد که مرد بزرگتر با دست ضربه‌ای به تخت سینه‌‌ی ووبین بکوبه و به قدم هلش بده..
ولی زیاد طول نکشید چون ووبین هم مشتش رو بالا آورد و مستقیم به فک ته‌ایل ضربه زد!
صدای داد و فریادهای دردمند هر دو مرد به گوش افراد زیادی نمیرسیدن و فقط چند نفری که توی سلول هاشون بودن بیرون اومدن و با چهره‌ی بیتفاوت و سردی به اون دو خیره شدن..
هیچکس برای کمک و یا حمایت دست بلند نمیکرد و تنها تماشاچیانی بودن که هر لحظه بهشون اضافه میشد و یا افرادی که بی اهمیت راهشون رو کج میکردن تا به جشن سال نو برسن!
مشت‌هایی که پی در پی به هم میکوبیدن و حالا گوشه‌ی لب مرد کوچیکتر بر اثر مشت زخمی و گونه‌ی ته ایل هم روبه سرخ شدگی، و تا پایان درگیری مطمئنا روبه کبود میرفت..
ته‌ایل یقه‌ی ووبین رو چنگ زد و به میله‌های سیاه و زمخت سلولش کوبیدش..

" بفهم.. چی میگی!.. اگه الان.. زنده‌ای.. بخاطر حمایت های گنگه من بوده!.."

ته‌ایل نفس نفس میزد ولی ووبین بی‌اهمیت به حرفهاش، تقلا میکرد تا از زیر دستهای قدرتمند مرد بیرون بپره...
بخاطر همین زورش رو جمع کرد و با اخم‌های گره خورده ته‌ایل رو به عقب هل داد..
فقط چند ثانیه کافی بود..
ثانیه اول صحنه‌ی جدا شدن ناگهانیه ته‌ایل و هل داده شدنش توسط ووبین..
ثانیه دوم صحنه‌ی سکندری خوردن بخاطر عدم حفظ تعادلِ ناگهانی..
ثانیه‌ی سوم صحنه‌ی به پشت افتادنش..
ثانیه چهارم صحنه‌ی برخورد پس کله‌ش با دیوار پشت..
و ثانیه آخر، ووبین با چشمهای گشاد شده به قامت بلندی نگاه میکرد که کف سلول انفرادی افتاده بود و باریکه‌ی خون سرخ رنگی، از زیر سرش زمین سرد و لُختِ انفرادی رو نقاشی کرد!

_________________

رد روم به حالت اول خودش در اومده بود..
حالا به غیر از دوباره چیده شدن وسایل به همون سبک قدیم و مرتب، یه درخت کاج بلند گوشه‌ی اتاق به چشم میخورد..
جین یادش میومد..
روزهای قبل رو..
روزهای دوری که زمین پارکت شده‌ی سالن دلباز و اصلی عمارت خاندان کیم، با جعبه‌های ریز و درشت کادو پر میشد..
روزهای دوری که میز بزرگ و قدیمی ناهار خوری پر از خوراکی‌های رنگارنگ و مرغوب میشد و افراد دورش می‌نشستن..
روزهای دوری که زیاد از حد دلگیر بودن این روز هارو به رخش میکشید‌..
سوکجین یادش میومد..
زمانی که مادرش بهترین لباس‌هارو برای شب سال نو بهش می‌پوشوند و بعد بوسیدن گونه‌ش از درخت کاج شکلات‌های آویزون شده رو یواشکی کش میرفتن..
یادش میومد زمانی رو که مادرش از سرسبز بودن درخت کاج و نماد زندگی بهش گفته بود..
کاج سبز رنگی که نانسی و سولگی، مادر نامجون، با سلیقه تزئینش میکردن و صدای آواز خوندشون برای پسرک‌هاشون عمارت رو پر میکرد..
حالا همون درخت سبز رنگی که نماد سرسبزی و زندگی بود، تو نگاه سوکجین تبدیل به درخت سرخ رنگ و منفوری شده بود که رنگ قرمز هالوژن‌های رد روم، بهش میتابیدن..
کاج سبز رنگ تو نگاه حالای جین، هیچ نمادی از زندگی و طراوت نداشت جز نگون بختی و حقارت..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now