" باعث تعجب نیست!.. هرچی باشه زیر دست تو تعلیم دیده!.. همون قدر وحشی و احمق!.."

جین با صدای نازک شده از درد، زخم زبون زد درحالی که خیره تو چشم‌های حیوون تیره رنگ بود..
برق طلایی رنگ نگاه نایتمر زیر درخشندگیِ نقره‌ایِ نگاه سوکجین، جلوه‌ی خاصی توی تاریکی داشتن..

" پس مواظب خودت باش عزیزم.. اون برای دریدن افراد فضولی که به فکر خودش برای جاسوسی به عمارتم میان، اینجاست.. "

نامجون گوشیش رو به داخل کتش برگردوند و با انگشت شست، بینیش رو لمس کرد و نفس کوتاهی کشید..
مستقیما به هواسا و اومدنش به عمارت اشاره کرده بود!

" این وسط یهو دیدی مثل صاحب اصلیش، به سرش زد و دیگه حرفهات رو باور نکرد.. اون زمانه که باید حرفتو پس بگیری.."

و لحظه‌ی بعد بی توجه به سوکجینی که سوزن سرنگ رو وارد قسمت سالمی از پوست رونش کرد و خودش ترزیق انجام داد، اون دو نفر رو تنها گذاشت..

" هی!.. از جلوی چشمهام گمشو بد ترکیبِ سیاه!.."

نامجون میتونست صدای فریاد جین رو تشخیص بده ولی به ثانیه نکشید که با قفل شدن در، صدای جیغ بلندی که معلوم بود از شدت شوک و ترس کشیده شده، پوزخندی بزنه..
اهمیتی نداد و گذاشت اون دو نفر با هم کنار بیان..
فعلا باید از وضعیت هواسا و کریس سر درمیاورد..
و البته یه پیام تهدید آمیز برای رئیس ووی عزیز که جرعت کرده بود با هواسا بازیش بده ولی حالا دستش برای نامجون رو شده بود!

_______________

کلاه هودیش رو پایین کشید و دستهای سرد و سرخ شده از سرماش ، گوشی متصل به دیوار مجاورش رو برداشت و روی گوشهایی که سرخ بودنش دست کمی از دستهاش نداشت، گذاشت..

" دزدیده شده.. دو هفته‌س که خبری ازش نیست و حتی اون زن هم خبری ازش نداره.. "

چهره‌ی ته‌ایل از پشت شیشه‌های محافظتی، شوکه به نظر میرسید..
جوری که بکهو از پشت گوشی تونست نفسی که توی سینه‌ش گیر کرد رو بشنوه!
بکهویی که به ماموریتِ دیروزی که بین کیم نامجون و رئیس وو بود، نرسید و تمام مدت به صورت مخفیانه جلوی در زندان کشیک میداد تا افراد هواسا اونو به داخل راه بدن‌‌..
جایی که الان بود و هواسا اونو به عنوان یکی از اقوام ته‌ایل برای ملاقات جا زده و به همکارش توی زندان معرفی کرده بود‌‌..

" باید از اینجا بیاین بیرون.. هرچه زودتر.. جونِ سوکجین در خطره و تنها شما میدونید چه کسی میتونه دزدیده باشتش!.. "

بکهو با خونسردی میگفت تا ماموری که پشت سرش بود متوجه نشه..
مامور بین هر کوپه‌ی ملاقات می‌چرخید و همه رو زیر نظر داشت..

" بامداد امشب‌.. جانگ ووبین.. "

بکهو آخرین کلماتش رو زمزمه کرد و دیگه فرصت نداد ته‌ایل چیزی بپرسه..
از پشت شیشه بلند شد و گوشی رو سر جاش گذاشت..
نگاهی به مامور انداخت و لبخند فیک کوچیکی زد‌..
از اتاق بیرون رفت و تو قسمت امانتداری، گوشی و مدارکش رو پس گرفت..
همین که پاش به بیرون از زندان رسید، روی ترک موتور مشکی رنگش نشست و سیم کارت گوشیش رو بیرون آورد و سیم کارت اصلیش رو جایگزین کرد‌...
سیم‌کارتی که توی بازرسی نتونسته بودن از قسمت داخلیِ کلاه هودیش پیدا کنن چون بکهو اونو بین پشم‌های داخلیِ هودیش مخفی کرده بود..
برای اینکه پلیسها به سرشون نزنه و سیم کارت گوشی‌ای که چند دقیقه بهشون تحویل داده بود رو دید نزنن، سیم کارت فیکی انداخته بود و حالا بهش نیازی نبود..

⭕ Silver Devil ⭕Where stories live. Discover now