چشمهاش پسرکش رو تشخیص داد که اینبار برخلاف روزهای قبل، ژاکت زخیم و اُوِر سایزی به تن کرده و به تاج تخت تکیه داده بود..
هوای اتاق مطبوع بود پس بخاطر همین، جین لازم ندیده بود شلواری به پا کنه و با همون ژاکتی که تو تنش لق میزد، کنار اومده بود..
چشمهای روشنش نیم نگاهی به مرد کرد و با دیدن حیوونی که هیکلش از سگ بزرگتر بود، اخمی کرد..
" زخمات در چه حالن؟..."
صدای عمیق نامجون، روی روح سوکجینی که یکی از مچ دستهاش به وسیلهی دستبند به تاج تخت بسته شده بود، سوهان میکشید..
پسر مو آتیشی جوری به تخت پین شده بود که فقط میتونست نیم خیز بشه..
چشمهای خستهش تصویری از یه حیوون با ابهت و قد بلند رو، برای ادرک به مغزش انتقال میداد..
هیبت بزرگ و اقتداری که توی چشمهای تیرهی اون حیوون وحشی وجود داشت، باعث شد پاهای برهنهش لرز ریزی بکنه..
پاهای برهنهای که روی رونهاش پر از رد شلاق بود و زخمهای تازهای که سر بسته بودن..
بالا تنهش رو با ژاکتی که نامجون براش گذاشته بود پوشونده بود ولی خوب میدونست از قصد ژاکتی از جنس پشمی رو براش انتخاب کرده بود..
طوری که زخمهاش به پشم ژاکت گیر میکردن و کشیده شدنش باعث میشد از درد اشک تو چشمهاش حلقه بزنه..
چارهای جز پوشیدن ژاکت نداشت..
چون میدونست توی همچنین هوای سردی، نپوشوندن زخمهاش باعث بدتر شدنشون میشه..
چشمهاش به حیوونی که هیکل یه شیر ماده رو داشت و با تخسی خیره نگاهش میکرد، برخورد کرد!
پنجههای بزرگش که ناخون های تقریبا تیزی داشتن جلوی بدنش ستون کرده بود و مطیعانه کنار پاهای نامجون نشسته بود!!
موهای بدن و پوستش تیره رنگ بودن و روی خودشون لکههای روشن تری مثل لکههایی که روی بدن چیتا وجود داره، نقش بسته بود!
مو و پوستش مثل یه جگوار سیاه رنگ ، مثل یه چیتا لکهدار و هیکلش مثل یه ماده شیر، با ابهت بود!
اون از ترکیب چه موجوداتی بود!؟
اصلا نژاد این موجود چی بود؟!
" تعجب کردی؟.. این کادوی کریسمسم به تو هستش.. دوستش داری؟؟.."
نامجون با لبخند موذیانه ای زمزمه کرد و چشمهاش محو پسر روبهروش بود..
کریسمس به همین زودی رسیده بود؟!
جوری که سوکجین فراموشش کرده بود..
طوری که مچ سفیدش بین دستبند خراش پیدا کرده بودن دوباره تا حدی قرمز و کبود شده بود..
طوری که چشمهاش خمار و هر حرکت بدنش همراه با جمع کردن صورتش از دردِ کمبود مادهی مخدر بود...
طوری که موهای آتیشیش آشفته شده بودن و لبهاش به سرخیِ رنگ موهاش زیر نور هالوژن ها دلبری میکردن..
ردهای کبود و سر بستهی زخمهای رون و ساق پاهای شیری رنگش، نشون از رابطهی دیشبشون بود..
وقتی نامجون پسرک نیمه جونی که خون از زخمهاش سرازیر و سوختگیهای شمع روی بدنش روحش رو ارضا کرده بود، از بانداژ بیرون کشیده و توی همین اتاق مهمان تیمارش کرده بود..
و در آخر..
طوری که جسم ظریف و بلندش در بند و روی تخت افتاده بود...
خدای بزرگ..
اون یه شاهکار از الهههای یونانی بود که مستقیما روی تخت فرود اومده بود و نیاز به ستایش کردن ؛ داشت!..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
