__________
وقتی بوگاتی مشکی رنگ از بین دروازهی در بلند و فلزی که دو مجسمهی شیر نَری رو اطرافش سکونت داده بود، داخل حیاط شد، بعد طی کردن راه باریک به ورودیِ اصلی عمارت، رسید..
نامجون خودش در ماشین رو باز کرد و اهمیتی به راننده که میخواست اینکار رو براش انجام بده، نداد..
کفش رسمی و براقش از روی کفپوش بوگاتی، روی سنگ فرش پوشیده از برف، فرود اومد..
همین که از ماشین پیاده شد، راننده بلافاصله پالتوی بلند و تیره رنگ رو روی شونههای رئیسش انداخت..
نامجون بدون اینکه دستهاش رو داخل آستین پالتو فرو ببره، برگشت تا به حیوون مورد علاقهش اجازهی ورود به عمارتش رو بده..
حیوون تیره رنگ که شباهت عجیبی به جگوار داشت، از صندلی ماشین به روی سنگ فرش ها پرید و درست کنار پای نامجون، راهش رو سمت ورودیِ عمارت در پیش گرفت..
نامجون به همراه عضو جدیدی که قرار بود از خودشون باشه، از کنار استخر یخ زده از سرما و برف گذشتن..
نصفه شب بود و جز چندتا چراغ با حبابهای گرد، اطراف درختها و زمین برفی که روشنش کرده بودن، چیزی به چشم نمیخورد..
حتی بادیگاردی هم اطراف کشیک نمیدادن و عمارت کیم کاملا تو سکوت، شب کریسمش رو میگذروند و درختها و بوتههای گل رز سرخ رنگی که توی این هوا هنوز هم دووم اورده بودن، پذیرای بلور های براق برف بودن..
راننده، بوگاتی رو توی گاراژ پارک کرد و دیگه بهش نیازی نبود..
پس بلافاصله عقب گرد کرد و از عمارت خارج شد..
نامجون در بلند و بزرگ عمارت رو باز کرد و گذاشت اول حیوون وارد بشه..
پالتوش رو تکوند و دونههای ریز برف روی سطح مرمری فرود اومدن و بلافاصله بخاطر گرمایی که هوای داخل رو مطبوع کرده بود، محو شدن..
نامجون پالتو رو از روی کتی که زیرش پوشیده بود برداشت و به چوب لباسیای که توی راهروی ورودی عمارت بود، اویزون کرد..
حیوون هم کنار پاش تکونی به خودش داد و رطوبتی که بخاطر برف روی موهای تیرهش نشسته بودن رو تکوند..
داخل عمارت روشن بود..
هالوژن ها و آباژور های تزئینی که روی سقف و گوشهی دیوار به چشم میخورد، اطراف رو روشن کرده بود..
ولی طبق معمول کسی داخل عمارت نبود..
حتی خدمتکاری که هفتهای دو بار به عمارت سر میزد ولی حق سرک کشیدن به طبقهی آخر عمارت رو نداشت..
هیچکس تو عمارت نبود به جز... یک نفر..
که انگار نامجون انتظار دیدنش رو میکشید..
از سالن اول گذشت و پلههای مرمری رو بالا رفت..
دقیقا همون پلههایی که یه زمانی سوکجین با عشوه ازش سرازیر میشد و با خندههای دلبرانه و نگاه نقرهای رنگش، قلب همهی اهل عمارت رو توی سینههاشون میلرزوند..
حیوون هم مطیعانه همراه مرد از پله ها بالا پرید و نامجون بعد از زدن رمز، وارد یکی از اتاقهای مهمان شد..
با قدمهای ریتمیک و آهنگ بیکلامی که زیر لب باهاش زمزمه میکرد، کلید برق رو لمس کرد..
منتطر شد تا حیوون هم به داخل بیاد و در اتاق رو از پشت سر بست..
YOU ARE READING
⭕ Silver Devil ⭕
Fanfiction+ به الهههای یونانی اعتقاد داری؟.. دقیقا مثل آفرودیت زیبایی.. مثل آتینا عقلهارو میدُزدی.. مثل آرتِمیس چشمای نقرهایت میدرخشه.. ولی به این هم اعتقاد داری که الههها یه روزی محو میشن؟.. ⭕⭕⭕ _ کسیرو از جهنم بترس...
