15🎸

836 338 24
                                    

با بی‌میلی چشم‌هاشو باز کرد. غلتی زد و صدای موبایلشو خفه  کرد. و دوباره برگشت و بکهیون و به آغوش کشید.
تازه متوجه موقعیت شد. پیش بکهیون اومده بود. باهم سکس کرده بودن. بهش گفته بود دلم برات تنگ شده. و حالا از پشت بغلش زده بود.

دوباره غلت زد و موبایلشو گرفت. ساعت ده صبح بود. امروز به برنامه‌هاش نمی‌رسید. پوفی کشید و روی تخت نشست.
دستی به موهاش کشید و تماس‌های از دست‌رفته‌شو نگاه کرد. شینی بهش زنگ زده بود.
نیم نگاهی به بکهیون انداخت و بلند شد و از اتاق بیرون رفت و با شینی تماس گرفت.

چند ثانیه منتظر موند و بعد تماس وصل شد. صداشو صاف کرد و گفت «متاسفم. خواب بودم. چی شده؟»

«شما با صاحب این موبایل نسبتی دارید؟»
با شنیدن صدای فرد پشت تلفن سر جاش ایستاد «من دوستشم.. اتفاقی براش افتاده؟» با استرس پرسید.

«در رابطه با بیماریشون اطلاعی نداشتین؟ لطفاً به بیمارستان بیاید»

چانیول بدون اینکه پلک بزنه به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. شینی هیچ‌وقت بهش چیزی نگفته بود. حس بدی داشت. می‌خواست تا جایی که می‌تونه بالا بره و یقه‌ی خدا رو بگیره و مشت محکمی به دهانش بزنه. چرا اینقدر باهاش بد بود؟
شینی برای چانیول مهم بود. هر چقدر هم به روی خودش نمی‌آورد؛ ولی بهش اهمیت می‌داد.

«چانیول» با صدای بکهیون به خودش اومد. چند دقیقه‌ی تمام یه گوشه ایستاده بود «من... من باید برم» به سختی زمزمه کرد و با استرس دنبال لباس‌هاش گشت. دست‌هاش از شدت ترس می‌لرزیدن و نمی‌تونست کمربندشو درست بذاره.

بکهیون با نگرانی بهش نزدیک شد و شلوار چانیول و از بین دست‌های لرزانش کشید و کمربندشو درست کرد «چی شده؟»

«باید برم پیش شینی» با صدای گرفته‌ای گفت.

بکهیون بدون اینکه حرفی بزنه نگاهش کرد. باز هم شینی؟ دل‌پیچه گرفته بود و حالت تهوع داشت «چر.. چرا؟»

چانیول با گیجی به در و دیوار نگاه می‌کرد. لباسشو پوشید و درحالی که به طرف در می‌دوید گفت «حالش... خوب نیست. من باید برم پیشش» و بعد بیرون رفت و محکم در و بست.

بکهیون به دری که جلوش بسته شد زل زد و روی کاناپه‌ای که شب قبل با چانیول روش سکس کرده بود، نشست.

چانیول به همین سادگی ترکش کرد. درد این بار حتی از دفعه‌ی قبل هم بیشتر بود. حس می‌کرد قلبش خرد شده. حقارت تمام وجودشو پر کرده بود و دست‌هاش می‌لرزیدن.

شینی زیبا و خوش اندام بود و زن موفقی بنظر می‌رسید و پول زیادی داشت. چرا چانیول باید همچین آدمی رو ول کنه و به بکهیون قول موندن بده؟ هیچ‌وقت همچین کاری نمی‌کرد!

«می‌دونستم دروغ می‌گی.. می‌دونستم دوباره قراره گول بخورم.. ولی حتی با اینکه می‌دونستم هم... دردش کمتر نشده»
با بغض گفت و دراز کشید و سائدشو روی پیشونیش گذاشت.

𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝Where stories live. Discover now