7🎸

954 354 39
                                    

چانیول با چشم‌های گشاد شده عقب کشید. بکهیون متوجه نمی‌شد دقیقاً داره چه کاری انجام می‌ده. فقط لذت می‌برد. حس می‌کرد به این جرئت نیاز داشت.
با چشم‌های خمار به چانیول خیره شد. منتظر بود حرفی بزنه. معنش کنه یا بهش اجازه‌ی ادامه بده.

چانیول فکر می‌کرد قلبش داره حرکت می‌کنه. جایی نزدیک گردنش تپش داغی رو احساس می‌کرد. در حالی که به بکهیون خیره شده بود زمزمه کرد «تو مستی بکهیون»

بکهیون نگاهشو چرخوند. مست بود. ولی می‌فهمید. «می‌دونم» اعتراض کرد.

چانیول چند ثانیه ساکت موند. می‌خواست وجدانشو خاموش کنه و به این کار ادامه بده. خودش اولین بار به بکهیون پیشنهاد داده بود. چرا باید رد می‌کرد؟

«ولی من نیستم» نالید و از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت. بکهیون با ناامیدی نگاهی بهش انداخت. چانیول ردش کرد؟

با حرص بازدمشو بیرون فرستاد. دستاشو باز کرد و در آزاد ترین حالت ممکن روی تخت لم داد. به سقف خیره شد. ناراحت بود. می‌خواست گریه کنه. داغی اشک داخل چشم‌هاشو احساس می‌کرد. حالا چطوری با چانیول روبرو می‌شد؟ پلک‌هاشو روی هم فشار داد. قطره‌ اشک بزرگی از گوشه‌ی چشمش پایین اومد. خسته بود.

چند دقیقه بعد چانیول با سر و صدای زیادی به اتاق برگشت. بطری مشروبی در دستش داشت و با هر قدمی که برمی‌داشت چند قلوپ ازش می‌نوشید و چهره‌شو از طعم تلخش جمع می‌کرد.
به تخت بکهیون که رسید شیشه رو روی زمین ول کرد و زانوهاشو دو طرف بکهیون گذاشت و روی پسرک نیمه مست خیمه زد.
بکهیون با تعجب به چانیول نگاه می‌کرد. اون برگشته بود؟

«حالا منم مستم» سرشو در گردن بکهیون فرو برد و با بازدم زمزمه کرد.
گردنش می‌سوخت. بکهیون خودشو جمع کرد. انگار روی گردنش حساس بود.

چانیول سرشو بالاتر آورد و به چهره‌ی بکهیون نگاه کرد. چقدر مظلوم بنظر می‌رسید. نمی‌خواست ازش بپرسه بعداً پشیمون می‌شه یا نه. چون خیلی خوب جوابشو می‌دونست. بکهیون همین الان هم ترسیده بود. فقط داشت نهایت تلاششو برای مقابله با احساس افتضاح درونش به کار می‌برد. احساسی که مانع هر نوع تغییری می‌شد.

بکهیون نمی‌تونست بیشتر از سه ثانیه به چانیول خیره بمونه. این خجالت آور و معذب کننده بود. نگاهشو چرخوند و به بالش روبروش خیره شد.
چانیول سریع چونه‌ی بکهیون و گرفت و به طرف خودش برش گردوند. مستقیماً به چشم‌هاش زل زد. و بعد از دو ثانیه محکم لب‌هاشو روی لب‌های بکهیون کوبوند. دیگه کاملاً مست شده بود. قرار نبود احساس گند عذاب وجدان مانع لذت بردنش بشه.
با حرص لب‌های بکهیون و می‌بوسید و گاز می‌گرفت. شیرین بود. مثل شینی طعم رژ لب نمی‌داد. رنگ پریده بنظر می‌رسید و این حتی جذاب‌ترش می‌کرد. بکهیون می‌ترسید. نمی‌تونست در این بوسه‌ی خشن همراهی کنه. چانیول محکم گردنشو گرفته بود و به هر سمتی که می‌خواست هدایتش می‌کرد. بکهیون بین دست‌ها و پاهاش گیر افتاده بود. چشم‌هاشو بست و تصمیم گرفت همه چیزو به چانیول بسپاره. این خواسته‌ی خودش بود.

𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝Where stories live. Discover now