با قطع شدن صدای موزیک از حرکت ایستاد. دولا شده بود و تند تند نفس میکشید.
با صدای کشیده شدن کفشی به کف سالن سرشو بالا گرفت به سهون زل زد «پسر میخوای خودکشی کنی؟ هفت ساعته اینجایی!»روی زمین نشست و پاهای دردناکشو دراز کرد «نیاز دارم ذهنمو از یه چیزی دور کنم. راه دیگهای سراغ نداشتم» درحالی که نفس نفس میزد نالید و مشغول ماساژ دادن زانوهاش شد.
سهون کنارش نشست «میدونی که میتونی باهامون حرف بزنی؟»
چانیول لبخند بیجونی زد و سرشو تکون داد «راجع به این یکی حتی فکر هم نمیخوام بکنم چه برسه به حرف زدن.. فقط باید روش خاک بریزم تا خفه شه»
«حالا بیشتر کنجکاو شدم» سهون با شیطنت گفت و بعد از چند ثانیه با تردید پرسید «شایعهای که در مورد تو و خانم جئو هست درسته؟»
«چه شایعهای؟» چانیول با اخم پرسید.
«اینکه... شما دو تا توی رابطهاین و تو بخاطر همین وارد گروه شدی»
«من و شینی تو رابطه نیستیم... فقط باهم دوستیم باور کن!» چانیول دستشو به نشونهی بیگناهی جلو آورد و صادقانه گفت «در مورد جملهی دومتم نظری ندارم... اون بهم کمک کرد بیام.. پس نمیتونم انکارش کنم»
سهون هومی گفت و مثل چانیول پاهاشو دراز کرد «پس مشکل چیه؟ خانواده؟»
چانیول با حرص خندید «خانواده مشکل حساب نمیشه.. بیماری لاعلاجه»
سهون هم متقابلاً خندید. حق با چانیول بود. اون هم میانهی خوبی با اعضای خانوادهش نداشت «بیخیال بگو دیگه.. دارم از فضولی تلف میشم»
چانیول نگاهی به چهرهی کنجکاو سهون انداخت و آهی کشید «حس میکنم از یه نفر خوشم میاد.. مثل قبلیا نیست... نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم... چند ماه ندیدمش.. البته منظورم این نیست که در برابر دیدنش مقاومت کرده باشما.. نه! اتفاقاً چند باری تا دم در خونهش رفتم... فقط در و برام باز نکرد.. ولی به هر حال... سه چهار ماهی ندیدمش و خبری ازش نداشتم.. چند روز پیش خیلی اتفاقی دیدمش... و الان حس میکنم تمام این مدتی که پیشش نبودم و مثل یه احمق زندگی میکردم و اصلاً نمیدونم... چطور زندگی میکردم چون الان... به محض بسته شدن پلکام میاد جلو چشمام و این احساس دیوانهکنندهایه که قلبمو منفجر میکنه و فقط نمیتونم... نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم... طوری که انگار از روز تولدم باهام بوده.. آخه چند ماه برای اینطور وابسته شدن مدت زیادی نیست... موافق نیستی؟»
سهون به در و دیوار سالن نگاه کرد و بعد با دستپاچگی بطری آبو جلوی چانیول گرفت با مِن و مِن گفت «من زیاد توی مشاوره دادن خوب نیستم.. ولی یکم آب معدنی میخوای؟»
چانیول تکخندی زد و دوباره بطری آبو از سهون گرفت «آره.. آب میخوام»
«تو فقط ازش فرار میکنی... بنظرم اگه به جای اینهمه جنب و جوش یه گوشه بشینی و آهنگ ملایمی پخش کنی و توی سرت با اون شخص حرف بزنی راحت تر به نتیجه میرسی.. فرار کردن چیزیو حل نمیکنه.. تا کی میخوای ازش فرار کنی؟» سهون با بیخیالی گفت.
ESTÁ A LER
𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝
Fanfic🎸FICTION: INTROVERTED/درونگرا بیون بکهیون برای داستان جدیدش دنبال شخصیت متفاوتی میگرده. و چه کسی متفاوت تر از پارک چانیولی که روز بعد از استخدامش به عنوان خواننده، با دوست دختر رئیسش میخوابه؟ 🎸GENRE: روزمره، درام، اسمات 🎸COUPLE: چانبک 🎸AUTHOR...