زانوهای سستشو بغل زده بود و به موبایل روی زمین نگاه میکرد که هر چند ساعت زنگ میخورد و اسم مخاطبینی که بکهیون هیچ شناختی نسبت بهشون نداشت و نشون میداد. چند بار وسوسه شد که یکی از تماسهارو جواب بده ولی چی باید میگفت؟ «ببخشید ولی صاحب این موبایل دیگه قرار نیست پیشم برگرده؟»
اوضاع اطرافش خارج از کنترل بود. البته زندگی بکهیون همیشه اینطور بود. ولی اینبار بکهیون پیشبینیش نکرده بود. فکر نمیکرد چانیول همچین واکنشی نشون بده. با توجه به شناختی از مرد گیتاریست داشت، فکر میکرد چانیول بابت نوشتن بکهیون خوشحال میشه و حتی ازش میخواد متن داستانو براش بخونه.
حوصلهی هیچکاری رو نداشت. پایین تنهش درد میکرد و هوا سرد بود. دلش میخواست پتوی روی تختشو برداره و داخل بالکن بشینه و خودشو پتو پیچ کنه و به آسمان خیره بشه. حتی حوصلهی نگاه کردن به ستارهها رو هم نداشت. فقط یه سیاهی مطلق میخواست تا به چشمها و ذهنش استراحت بده. باید ادامهی داستانشو مینوشت. در اون لحظه نوشتن داستانش، سخت ترین کار ممکن بنظر میرسید.با چشمغره به موبایل چانیول نگاه کرد. امیدوار بود چانیول برای پس گرفتن موبایلش برگرده. شاید بهتر بود ازش معذرت خواهی میکرد و دلیل قابل قبولی برای گیتاریست بیاعصاب ارائه میداد. شاید اینطوری چانیول دوباره پیشش برمیگشت. بکهیون نمیخواست اولین رابطهای که خودش براش پیشقدم شده بود و به این راحتی از دست بده. تصمیم داشت پیش کای بره و در مورد چانیول بپرسه. باید دوباره پیداش میکرد.
موبایل چانیول و خاموش کرد و داخل کشوی پاتختی گذاشت. ساعت از چهار گذشته بود. نگاهی به انعکاس چهرهی بیروحش در آیینه انداخت و روی تختش خوابید. صبح ملحفههای تختشو شسته بود و حالا باید روی تشک دراز میکشید.
تا صبح برای خودش مرور کرد که چه حرفهایی باید به کای بزنه. اصلاً از کجا شروع کنه. غلت زد و پتوی روی بدنشو تکون داد. همیشه بدخواب بود و زمانی که کار مهمی برای روز بعد داشت، شدت بدخوابیش چند برابر میشد. نمیتونست بخوابه. نه تا زمانی که آدرس چانیول و از کای نگرفته!
با کلافگی روی تخت نشست. موهاش بدحالت شده بود و سفیدی چشمهاش به سرخی میزد. بکهیون واقعاً میخواست برای چند ساعت هم که شده چشمهاشو ببنده و به چانیول و دنیای بیرون از اتاقش فکر نکنه و بخوابه. ولی از ناراحتی چانیول حس خوبی نداشت. نمیخواست چانیول از دستش عصبانی باشه. نمیخواست کسی رو ناراحت کنه!
با بیحوصلگی هودی پشت در اتاقشو چنگ زد و پوشید. دستی به موهای نامرتبش کشید و بعد از برداشتن کیف پول و موبایل، با امید اینکه کلاب کای هنوز هم باز باشه؛ از خونه بیرون زد.
نیمهی پاییز بود و بکهیون انتظار همچین سرمایی رو داشت. آستینهای هودی گشادشو پایین کشید و انگشتهاشو داخلشون قایم کرد. بند کلاهشو محکم کرد و خودشو بغل زد. کاش لباس بهتری میپوشید. در اون تاریکی محو حتی کوچهی نزدیک خونهش هم ترسناک بنظر میرسید. قدمهای کوچکشو تند تند برمیداشت. خبری از تاکسی یا اتوبوس نبود و باید تمام مسیر و پیاده میرفت. شاید اگر برای ناهار وعدهی غذایی مناسبی میخورد، میتونست بخشی از مسیر سردشو بدوه. ولی بکهیون حتی آخرین وعدهی مناسبشو به یاد نمیآورد.
YOU ARE READING
𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝
Fanfiction🎸FICTION: INTROVERTED/درونگرا بیون بکهیون برای داستان جدیدش دنبال شخصیت متفاوتی میگرده. و چه کسی متفاوت تر از پارک چانیولی که روز بعد از استخدامش به عنوان خواننده، با دوست دختر رئیسش میخوابه؟ 🎸GENRE: روزمره، درام، اسمات 🎸COUPLE: چانبک 🎸AUTHOR...