11🎸

824 327 50
                                    

«گاهی راه می‌رفت. گاهی می‌دوید و گاهی توقف می‌کرد و به نقطه‌ی نامعلومی زل می‌زد. نمی‌توانست افکار درهمش را کنترل کند.
دو ماموری که دست و پاهای پسرک دوست‌داشتنی‌اش را بسته بودند؛ از کنارش عبور کردند. پشت سرشان دوید. می‌خواست فریاد بزند و بگوید من پشیمان شدم. ولی دهانش خشک شده بود و زبانش نمی‌چرخید. نگاهی به چهره‌ی بی‌حس هیون انداخت. پسرک کوچکتر دوست داشت بخندد. دوست داشت فکر کند هنوز علاقه‌ای به لویی دارد. ولی مدت‌ها پیش احساساتش را از دست داده بود.
«من تورو به یه هیولا تبدیل کردم» لویی با بغضی غیر قابل کنترل نالید و با چشم‌های پر از اشک و لرزان به پسری که بین زنجیر‌های سنگین گم شده بود نگاه کرد.
هیون سرش را بالا گرفت و در جواب زمزمه کرد «تو منو به هیچی تبدیل نکردی هیونگ. من همیشه هیولا بودم. فقط الان بیدار شدم» و دوباره همان لبخند تلخ همیشگی‌اش را زد و از کنار مرد بزرگتر رد شد.

«هی! با توام»

سرشو بالا گرفت و به مرد نیمه مست پشت کانتر زل زد «متاسفم. بفرمایید»

«تو اینجا کار می‌کنی؟» مرد تلاش می‌کرد هوشیار بنظر برسه و قبل از حرف زدن چند ثانیه‌ای فکر می‌کرد.

بکهیون نگاهشو چرخوند. دوست نداشت به این مکالمه ادامه بده «بله» کوتاه و مختصر جواب داد و از روی صندلی بلند شد تا کای رو صدا کنه.

«می‌شه یه نوشیدنی مهمونت کنم؟» مرد نیمه مست با صدای بلندی درخواست کرد تا به گوش بکهیون برسه.

بکهیون چرخید «لازم نیست» خواست لپ‌تاپشو برداره که مرد دستشو روی لپ‌تاپ گذاشت «نمی‌خواد ادای تنگارو در بیاری. فقط یه نوشیدنیه!»

«ممنونم از لطفتون ولی نمی‌خوام» بکهیون نفسشو با کلافگی بیرون فرستاد و لپ‌تاپشو کشید. چرا کای نمی‌اومد؟

مرد مچ دست بکهیون و گرفت و محکم فشار داد «درخواستمو قبول کن. من ازت خوشم اومده»

بکهیون دستشو پس زد «وقتی اینطور اصرار کنی خیلی رقت انگیز بنظر می‌رسی و من ازت خوشم نمیاد!»

مرد جلوتر اومد و یقه‌ی بکهیون و کشید. بکهیون سرشو کج کرد تا به چشم‌های مرد نگاه نکنه «چی‌کار... می‌کنی؟» با تعجب پرسید و یقه‌شو آزاد کرد.

مرد بزرگتر روی کانتر خم شد. لپ‌تاپ بکهیون و گرفت و محکم روی زمین کوبید. صدای شکسته شدن قطعاتش توی گوش بکهیون سوت زد «رقت انگیز؟ تو چی می‌دونی از من؟» بلند فریاد کشید.

بکهیون دیگه چیزی نمی‌شنید. بدون توجه به مشت بی‌جونی که روی گونه‌ش فرود اومد؛ روی زمین زانو زد و به لپ‌تاپ شکسته‌ش خیره شد «دا... داستانم» با ناباوری لب زد و لپ‌تاپشو بین دستاش کشید. قلبش سریع تر از حالت عادی می‌زد. حالت تهوع بهش دست داده بود. و می‌خواست گریه کنه.
مرد نیمه مست که از بی‌توجهی بکهیون کلافه شده بود چنگ زد و لپ‌تاپو از دستش کشید و دوباره روی زمین کوبوند و چند بار لگدش کرد.
بکهیون جیغ زد و التماسش کرد. به طرف لپ‌تاپ شکسته‌ش روی زمین خزید «تمومش کن آشغال!»

𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝Where stories live. Discover now