تا ساعت نه شب منتظر موند، و به محض شنیدن دینگ دینگ ساعت پاندولدار بزرگی که گوشهی کافه جا خوش کرده بود، بلند شد و بعد از برداشتن کولهش بیرون زد. حواسش به مرد پیرسینگ دار هم بود. انگار داشت شمارهشو به یه نفر میداد. چطور میتونست به این راحتی شمارهی شخصیشو پخش کنه؟ اون هم برای یه مشت غریبه. تازه لبخند هم میزد. اوه! انگار گوشهی لپش هم چال داشت. این قبلاً یه پیرسینگ بود؟ یا چانیول مادرزادی سوراخه؟
بعد از کشف جدیدش موبایلشو بیرون کشید و در ادامه نوشت:
«لویی باید میخندید. خندههای پر انرژی لویی و چال گونهش موهبتی از طرف خدا بودند.»دلش میخواست زودتر به خونه برسه و در مورد شخصیت جدیدش بنویسه. لویی شخصیت بزرگی داشت. و بکهیون این رو به عنوان یه چالش در نظر گرفته بود.
دوباره سرشو بالا آورد و از پشت در شیشهای نگاهی به فضای تاریک کافه انداخت. چانیول داشت زیپ کاور گیتارشو میبست. بکهیون نتونست گیتار زدنشو ببینه. تمام مدت مشغول ظرف شستن بود. ولی اشکالی نداشت. فردا و فرداهای بعدی هم میتونست روی صندلی کنار سن بشینه. پاهاشو روی هم بندازه و بدون پلک زدن به مرد گیتاریست خیره بشه. بکهیون تا ابد برای این کار وقت داشت.
لبخندی زد و بند کولهشو محکم گرفت و راه افتاد. به سنگفرش پیاده رو نگاه میکرد. همیشه وسواس زیادی برای لگد نکردن خط سرامیکها داشت.
با دستی که محکم روی شونهش افتاد، از ترس پرید و چند قدمی عقب رفت. چانیول سریع ماسکشو پایین کشید و به چهرهی ترسیده بکهیون نگاه کرد و با لحنی متاسف گفت «خدای من نمیخواستم بترسونمت. چند بار صدات زدم ولی انگار حواست نبود!»بکهیون دهنشو باز و بسته کرد. هنوز قلبش تند میزد. «مشکلی... نیست» به آرومی لب زد و به مسیر قبلیش ادامه داد.
چانیول پا به پاش راه میاومد. انگار بین حرف زدن و ساکت موندن مردد بود. مسلماً بکهیون قرار نبود شروع کنندهی مکالمه باشه!«مسیر خونهت از این طرفه؟» بالاخره چانیول سکوت بینشونو شکست. و پرسید.
بکهیون سرشو به نشونهی مثبت تکون داد.
چانیول ایستاد و به دیوار ایستگاه تکیه داد. مسیر خودش از سمت مخالف بود. فقط میخواست با بکهیون خداحافظی کنه و نمیدونست چرا تا اینجا اومده. «منتظر بودم از آشپزخونه بیای بیرون و اجرامونو ببینی. راستش خودمم فکر نمیکردم اینقدر خوشم بیاد. کافه متال واقعاً عالیه!» با ذوق گفت. به زودی اتوبوس میرسید و این مکالمه قطع میشد.
«فردا... فردا اجراتو میبینم» با لبخند گفت. بکهیون هم دلش میخواست بیشتر با چانیول حرف بزنه. ولی اتوبوس رسیده بود و باید میرفت. سوار اتوبوس شد و از پنجرهی کدرش نگاهی به چانیول انداخت که گیتار سنگینشو حمل میکرد و مخالف جهتی که اومده بود راه میرفت. دوباره موبایلشو از داخل جیبش بیرون کشید و نوشت:
YOU ARE READING
𝐈𝐧𝐭𝐫𝐨𝐯𝐞𝐫𝐭𝐞𝐝
Fanfiction🎸FICTION: INTROVERTED/درونگرا بیون بکهیون برای داستان جدیدش دنبال شخصیت متفاوتی میگرده. و چه کسی متفاوت تر از پارک چانیولی که روز بعد از استخدامش به عنوان خواننده، با دوست دختر رئیسش میخوابه؟ 🎸GENRE: روزمره، درام، اسمات 🎸COUPLE: چانبک 🎸AUTHOR...