چهره ی جان با شنیدن حرف های یئونگ گرفته شد. کمی بعد با صدایی ضعیف گفت: حالا...میگی چیکار کنم؟؟

یئونگ: تنفرت رو کنار بزار...نمیگم حق نداری ازش ناراحت بشی...فقط میگم اون حس تنفر رو از درونت پاک کن.

جان: یعنی میگی...این دردی که من دارم...این آشفتگی های ذهنی که دارم همش به خاطر تنفر من از اونه؟؟

یئونگ : به نظرت علت دیگه ای داره؟؟

جان سرش را به طرفین حرکت داد.

یئونگ: تنفر به اندازه ی عشق قویه...ولی این احساسات همیشه در مرحله ی اول، تاثیرشونو روی خود فرد میذارن، بعدش میرن سراغ بقیه...وقتی ببخشی و رها کنی، نتیجه رو به دست قدرت برتر میدی...قدرت برتر بهترین راه حل هارو داره...طوری که هیچ وقت در ذهن محدود من و تو و یا هیچ شخص دیگه ای نمیگنجه.

جان غمگین تر شد.

با شنیدن کلمه ی « بخشش» بار دیگر نفْس های تاریک و روشن درونش با هم به رقابت و قدرت و نمایی پرداختند.

جان: ولی...نمیتونم به این زودی ها ببخشمش.

یئونگ سری تکان داد: بخشش یهویی اتفاق نمیفته...باید کم کم بری جلو...حالا واقعا تصمیم داری که ببخشیش؟؟

جان سرش را به آرامی تکان داد: مجبورم!

یئونگ: درسته، مجبوری چون اگه بخوای بیشتر از این وقت تلف کنی خودتو از بین میبری...پس برای این که خودتو نجات بدی باید راه درست رو انتخاب کنی.

جان سری تکان داد: اوهوم درست میگی.

قدم زنان به سمت خانه به راه افتاد. غرق در افکارش، نگاهش را به اطراف می چرخاند و به حرف های یئونگ فکر می کرد.

هر احساسی را که در درونت پرورش دهی، ابتدا نتیجه اش به سمت خودت باز می گردد.

نفرت پنج ساله اش تنها و تنها گریبان گیر خودش شده بود.

در همین حین به یاد محصولِ نفرتِ پنج ساله اش افتاد؛ اوکی!

تمام آن علایق، تمام آن تلاش های بی وقفه برای رسیدن به جایگاهی بالا، آن ها همگی به خاطر یک دلیل بود؛ انتقام گرفتن از وانگ ییبو، نه عشق و علاقه ی شخصی اش به حرفه اش!

این حرفی بود که درونش به وضوح آن را فریاد می زد و جان هیچ قدرتی برای انکار این واقعیت نداشت.

تا به خودش آمد متوجه شد به خانه رسیده است. کلید را انداخت و وارد شد. با فکر این که ممکن است دوباره ییبو را ببیند، قلبش با گستاخی تمام شروع به غوغا کرد.

وارد شد.

خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. چراغ آشپزخانه و هال روشن بود.

هنوز هم رایحه ی ضعیف ییبو به مشامش می رسید و باعث می شد باز هم مانند ساعات پیش، احساساتش مغلوب آلفا شود و نگاهش را برای پیدا کردن ییبو به اطراف بچرخاند!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now