بخشش یا نفرت؟

Start from the beginning
                                    

ییبو تند تند سرش را تکان داد و با استرس جواب داد: آره...آره مادر...من اصلا اینجور کاری انجام نداده بودم... هومین دوست من بوده ولی نمیدونم چرا اون کارو کرده...شاید بخاطر دشمنی با من بوده...ولی باور کنید من جان رو دوست دارم...چرا باید اون جور کار وحشتناکی در حقش انجام بدم؟؟

مادر چشمانش را روی هم گذاشت، قفسه ی سینه اش را لمس کرد و با خیالی آسوده گفت: خداروشکر...میدونستم، میدونستم من اشتباه نکردم!

ییبو لبخند شیرینی زد: مادر...شما، شما هم منو باور داشتین؟!

مادر: البته که داشتم!...من حتی ذره ای به علاقت نسبت به جان شک نکردم، مطمئن باش!

ییبو گونه ی خیسش را پاک کرد و بی صدا لب زد: ممنونم مادر...ممنونم از این که باورم دارین و درکم میکنین!..فقط...جان، جان در مورد من چی گفت؟؟

مادر با کلافگی گفت: تقریبا همه ی حرفاتو بهش رسوندم...ولی...جان خیلی عصبانیه.

ییبو با غمگینی آهی کشید: میدونستم...ازم متنفره.

مادر ناگهان گفت: نه!!!...هنوزم دوستت داره...فقط ازت عصبانیه.

ییبو با حیرت تمام، سریعا از جایش برخاست و گفت: واقعا؟؟!!...آخه، آخه شما گفتید که...

مادر صحبت ییبو را قطع کرد: آره آره گفتم عصبانیه... ولی نگفتم که ازت متنفره...مدام انکار میکنه...ولی من که پسرمو میشناسم ییبو!!!...جان هنوز هم دوستت داره... ولی باید باهاش حرف بزنی و دلیل اون کار ها و حرفاتو واضح بهش بگی.

ییبو با اضطراب گفت: اگه...اگه بهم گوش نده چی؟؟

مادر با اطمینان گفت: گوش میده، نگران نباش!

ییبو: مادر...من، من فردا ساعت هشت صبح راه میفتم...لطفا...لطفا اگه میشه جان رو خونه نگه دارین...میترسم یهو دوباره بزاره و بره!!!

مادر خنده ای کرد: باشه!...پس من فردا عصر منتظرتم!... یعنی منو جان منتظرتیم!!!

ییبو خندید. همراه با خنده اش باز زیر گریه زد و چشمانش را با ساعدش پوشاند.

در بین هق هق هایش بی صدا لب زد: باورم نمیشه... باورم نمیشه!!!

مادر با حس آن همه حجم از احساس شوق، چشمانش اشک آلود شد و گفت: برو وسایلاتو جمع کن پسر خوب!...فردا میبینمت!

ییبو باز هم بی صدا خندید: با..شه...باشه مادر!...من دیگه میرم!

مادر: شبت بخیر!

ییبو: شب بخیر مادر!

گوشی قطع شد.

در همان حال که لبانش به لبخند زیبایی باز شده بود، چشمانش به مانند ابر بهاری در حال باریدن بود!

باز روی زمین زانو زد و صورتش را با دستانش پوشاند. زمزمه کرد: خدایا...خدایا ممنونم...خیلی ممنونم...امگام زندس...عشق من زندس...خیلی ممنونم!!!

 OK (Completed)Where stories live. Discover now